شهدا شرمنده ایم

شهدا شرمنده ایم
خاطرات مردان بی ادعا 
قالب وبلاگ
نويسندگان
طراح قالب

به گزارش خبرنگار حماسه و مقاومت فارس (باشگاه توانا)، در طول دفاع مقدس خواهران در کنار رزمندگان به دفاع از مرزو بوم می پرداختند و این دفاع جانانه از همان روزهای آغازین جنگ کاملاً مشهود بود. مطلب زیر یکی از این فداکاری هاست.

***

به دستور جهان آرا، خواهران سپاه برای نگهداری مهمات و محافظت از آنها به ماهشهر منتقل شدند اما سکینه و ربابه در خرمشهر رفت و آمد می‌کردند و ما همچنان در مکتب قرآن مستقر بودیم.

روز بیست و سوم مهر، سید بحرالعلوم و یکی دیگر از برادران پیش ما آمدند و گفتند: جهان آرا گفته که، هیچ خواهری نباید در شهر بماند. همه باید از خرمشهر بیرون بروند.

من و چند نفر از خواهران گفتیم: محال است ما برویم! ما شهر را ترک نمی‌کنیم! ما تا آخرین لحظه می‌خواهیم در شهر باشیم!

سید عصبانی شد، اسلحه را روبروی ما گرفت و گفت: باید بروید! ما مقاومت کردیم. گفت اگر نروید، همه‌تان را می‌کشم، بعد در حالی که عصبانی بود با بغض ادامه داد، بمیرید، بهتر از این است که دست عراقی‌ها بیفتید! عراقی‌ها بغل گوش شما هستند آنها اول شهر هستند و شما دو تا میدان با آنها فاصله دارید و بعد ادامه داد: شهر دارد سقوط می‌کند، ما هم داریم آخرین زورهایمان را می‌زنیم.

اگر شما نباشید، ما راحت‌تر مقابل آنها می‌ایستیم. چاره‌ای نبود. باید مقر را ترک می‌کردیم. انگار می‌خواستیم از عزیزترین موجود زندگی‌مان جدا شویم. به پهنای صورت آرام آرام گریه می‌کردیم. ماشین جلو در آماده بود. سوار شدیم و آن طرف آب داخل مقر سپاه رفتیم.

شب بچه‌ها همه در مقر بودند که جهان آرا آمد. به بچه‌ها گفت همه شما آزاد هستید! می‌توانید بروید! من تکلیف را از گردن همه شما برمی‌دارم! هر که بماند شهید می‌شود! ما دستمان خالی است! هیچ کمکی به ما نمی‌رسد! به ما خیانت شده! بنی‌صدر خودش خائن است!

بچه‌ها سر به زیر انداخته بودند و آرام آرام گریه می‌کردند! آن شب، مثل شب عاشورا بود و جهان آرا با تبعیت از امام حسین (ع) با یارانش آخرین صحبت‌ها را کرد و در آخر گفت: می‌بینید محمد نورانی، یک چشمش را از دست داده و مجروح است! مهدی هم شهید شده و جنازه‌اش روی زمین است! همه شما، جز این،‌ سرنوشت دیگری ندارید.

بچه‌ها در جواب جهان آرا گفتند: تا آخرین قطره خونمان از خرمشهر دفاع می‌کنیم، اگر چه دستمان خالی باشد!

فردا صبح همه بچه‌ها در شهر بودند. درگیری شدت گرفت دشمن از هوا و زمین خمپاره و توپ روی شهر می‌ریخت. دود غلیظی شهر را پر کرده بود. ما آن طرف آب از دور می‌دیدیم که شهر در حال سقوط است و می‌دانستیم که بچه‌های زیادی شهید شده‌اند.

روز به نیمه رسیده بود که پل خرمشهر سقوط کرد و بعد صدای شلیک گلوله و خمپاره رفته رفته کم و کمتر شد؛ به جای آن، سکوتی وهم‌انگیز که در آن طرف آب حکمفرما شده بود، دلهره عجیبی در دل ما ایجاد می‌کرد. خرمشهر آرام و بی‌صدا، گویی از خستگی درگیری روز، خوابیده بود! گه‌گاه تک تیراندازان گلوله‌ای شلیک می‌کردند که در آن همه سکوت، صدای شوم جغد بد یُمن را در گوش زمزمه می‌کرد! خورشید داشت غروب می‌کرد! اما هنوز رزمنده‌ها در گوشه گوشه شهر با سلاح‌های سبک در مقابل تانک و زره‌پوش دشمن مقاومت می‌کردند.

شب از راه رسید در سکوت وهم‌انگیز شب، فقط صدای حرکت آب، نشانه زنده بودن خاطرات خرمشهر بود و ما همچنان بی‌خبر از بچه‌های گروه!

روای: بتول کازرونی

انتهای پیام /ت


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






موضوعات مرتبط: <-CategoryName->
برچسب‌ها: <-TagName->
[ چهار شنبه 23 مرداد 1392برچسب:, ] [ 11:30 ] [ محمد جواد ]
.: Weblog Themes By Salehon.ir :.
درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید
حمایت میکنیم
امکانات وب
ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 92
بازدید دیروز : 20
بازدید هفته : 139
بازدید ماه : 137
بازدید کل : 18866
تعداد مطالب : 330
تعداد نظرات : 9
تعداد آنلاین : 1