شهدا شرمنده ایم

شهدا شرمنده ایم
خاطرات مردان بی ادعا 
قالب وبلاگ
نويسندگان
طراح قالب

به گزارش گروه حماسه و مقاومت خبرگزاری فارس،  شهید محمد ابراهیم همت روز دوازدهم فروردین 1334 در شهر رضا به دنیا آمد. حاج همّت در خرداد 1359 برای مقابله با ضد انقلاب به کردستان اعزام شد. محمد ابراهیم مدتی به عنوان مسئول روابط عمومی سپاه پاوه مشغول بود و پس از مدتی به عنوان فرمانده سپاه پاوه به جنگ پرداخت.

شهید همت به همراه حاج احمد متوسلیان به دستور فرمانده کل سپاه مأمور تشکیل تیپ محمد رسول الله(ص) شدند. حاج احمد به عنوان فرمانده تیپ و شهید حاج همت به عنوان مسئول ستاد تیپ فعالیت می کردند.

پاییز سال 1360 حاج همت به همراه تنی چند از سلحشوران جنگ و از جمله حاج احمد متوسلیان به سفر روحانی حج مشرف شدند. محمد ابراهیم در عملیات مسلم بن عقیل و محرّم با مسئولیت فرمانده قرارگاه فعالیت می‌کرد. او در مدّت فرماندهی تیپ محمد رسول ا...(ص) که بعد به لشکر 27 تبدیل شد در چندین عملیات به صورت خط شکن وارد شد. شهید همت سر انجام در عملیات خیبر که در اسفند 1362 آغاز شد به فیض شهادت نائل شد.

آنچه می‌خوانید خاطره ای است از شهید محمد ابراهیم همت به نقل از کتاب «پرستوی سالهای جنگ» که در حین عملیات خیبر می‌گوید: 

*عملیات بزرگ خیبر در پیش بود. شب بعد، اولین مرحله عملیات آغاز می‌گشت. مقر فرماندهی، مرکز تجمع فرماندهان تیپ‌ها و گردان‌ها گشته بود. طی ساعات متوالی، طرح‌های عملیات یکی پس از دیگری برای چندین مرتبه مورد بررسی قرار گرفت و آخرین نظرها در طرح و برنامه منظور گردید.

شب از نیمه گذشت و ساعاتی چند تا صلاة صبح باقی مانده بود. ابراهیم ختم جلسه را اعلام کرد. لحظاتی بعد، فرماندهان، مقر فرماندهی لشگر را ترک کردند و به سوی آسایشگاه خود به راه افتادند.

اما درون اتاق ابراهیم باری دیگر نشست و طرح‌ها را یک به یک و به دقت مرور کرد در آن حال با خود اندیشید؟

- باید بنشینم و همه چیز را از نو بررسی کنم. با حساب‌هایی که کرده‌ام، موقعیت نظامی منطقه از هر حیث، اجازه عملیات را می‌دهد. این درست، اما باید مواظب باشم، هیچ موردی از نظرم دور نماند.

- حاجی، نمی‌خواهید استراحت کنید؟ چیزی به صبح نمانده، دیشب هم که نخوابیدید.

حاج نصرت، معاون فرماندهی بود که یک لحظه ذهن ابراهیم را از تفکر در عمق عملیات بیرون کشید.

-نه، شما بروید استراحت کنید، من دیشب توی ماشین 35 کیلومتر خوابیدم.

- ولی حاجی اگر همینطور پیش بروید، وقت عملیات نیرو کم می‌آورید و آن وقت بچه‌ها را نمی‌توانید هدایت کنید.

- نه، مطمئن باش، من در هر شرایطی بچه‌ها را هدایت می‌کنم. درثانی بچه‌ها اگر راحت خوابیده‌اند، روی این اطمینان است که من بیدار هستم.

حاج نصرت با این کلام ابراهیم، دیگر چیزی نگفت. لحظاتی ایستاد و احترام‌آمیز به ابراهیم که همچنان غرق کروکی‌ها و نقشه‌های عملیات بود، نگریست. سپس آهسته اتاق را ترک کرد.

سه روز از آغاز عملیات خیبر گذشته بود، اما ابراهیم هنوز فرصت استراحت نیافته بود. آتش دشمن، روز سوم شدت یافت و موقعیت نظامی منطقه رو به وخامت گذارد. با تخریب تنها پل ارتباطی جزیره، امکان پشتیبانی و رسانیدن تدارکات به طور کامل از بین رفت. از طرفی، آتش سنگین و مداوم دشمن، فرصتی برای ساخت مجدد پل باقی نگذارده بود. در این اوضاع ابراهیم سخت در اندیشه بود و ضعفی گسترده تمام وجودش را فرا گرفته بود. چشم‌هایش مدتی بود که از شدت بی‌خوابی گود افتاده بودند. اکنون چهره‌اش رنگ‌ پریده، بی‌خون و بی‌جان می‌نمود.

ابراهیم به بی‌سیم‌چی جوان، به جعفر که تمام لحظات با بردباری در کنارش بود، چشم دوخت. در این حال حس کرد، لحظاتی است که پاهایش نیروی خود را برای سر پا نگاه داشتنش از دست داده‌اند. ناگاه تن خسته و بی‌رمقش بی‌اختیار به سمت دیوار سنگر فرماندهی رها شد و بر آن تکیه زد. این بار پاهایش دیگر به فرمانش نبودند. تکیه بر دیوار آرام آرام بر زمین نشست. گوئی بی‌سیم در دستهایش سنگین‌ و سنگین‌تر شد. اما در این حال نیز صدایش همچنان در دهانه بی‌سیم طنین می‌انداخت و هدایت نیروها بی‌وقفه ادامه می‌یافت.

صدایی ابراهیم را به خود خواند: حاجی، شما حالتان اصلا مساعد نیست. بچه‌ها به اورژانس اطلاع دادند و آنها حالا آمدند شما را به بیمارستان منتقل کنند.

- نه، حاج نصرت، نمی‌توانم بروم. بچه‌ها باید هدایت بشوند... آنها باید صدایم را بشنوند. اگر بالا سرشان نیستم، لااقل باید صدایم توی خط حضور داشته باشد.

این بار حاج رحمان پیش آمد و به نرمی گفت: حاجی، شما بروید و اجازه بدهید ما کار شما را انجام بدهیم. نگران هیچ چیز نباشید.

ابراهیم به نشانه امتناع دست بالا آورد و با بی‌حالی گفت: نه، هنوز می‌توانم حرف بزنم. فکرم هم درست کار می‌کند. شما نگران نباشید.

در این موقع، با اشاره حاج رحمان، دو تن از نیروهای اورژانس داخل سنگر فرماندهی شده و بلافاصله دست به کار شدند. به سرعت آستین پیراهن ابراهیم را بالا زدند و کار تزریق سرم را آغاز کردند.

ابراهیم در این حال، بی‌توجه به این کار آنان، گوشی در دست همچنان به کار هدایت نیروها پرداخت.

مرحله سوم عملیات خیبر نیز سرانجام به پیروزی انجامید، نیروهای از جان گذشته بسیج و سپاه، جزیره استراتژیک مجنون را به تسخیر خود در آوردند. ابراهیم حالش بهبود یافت و نیمه شب فرماندهان لشگر و گرد آنها به عبادتش آمدند.

از دقایقی پیش، در سنگر فرماندهی همهمه‌‌ای شاد بر پا بود. فرماندهان در حالی که ابراهیم را در آغوش می‌کشیدند، تک تک این پیروزی بزرگ را به او تبریک می‌گفتند. با آغاز سخن ابراهیم، صداها همه فرو نشست:

- برادرای عزیزتر از جانم، من هم این پیروزی بزرگ را به همه شما که زحمت هدایت و فرماندهی این عملیات بر عهده‌تان بوده، تبریک می‌گویم. دشمن از فردا برای باز پس‌گیری جزیره دست به اقدام خواهد زد. برای همین ضروری است که نیروها را از حالا آماده مقابله با حملات تلافی‌جویانه دشمن بکنید. پس از همه شما عزیزان می‌خواهم که از همین حالا بالای سر نیروها باشید و برای حفظ و تقویت روحیه بچه‌ها تلاش کنید...

با این سخنان ابراهیم، فرماندهان آن روز، زودتر از همیشه سنگر فرماندهی لشگر حضرت رسول(ص) را ترک کردند.

از آن میان، اما حاج رحمان و حاج رسول هنوز در کنار ابراهیم نشسته بودند و گویی قصد نداشتند از جا برخیزند. ابراهیم پرسش‌آمیز به آن دو نگریست و گفت: به نظرم مسئله‌ای پیش آمده که شما هر دو از آن اطلاع دارید و حالا قصد بازگو کردن آن را برای من دارید.

حاج رسول لبخندی زد و گفت: حدس شما درست است حاجی.

من و منی کرد و ادامه داد: اما حقیقتش نمی‌دانم چطور آن را بازگو کنیم. شما در صحبت‌های خود اشاره کردید به اینکه ما تلاش کنیم به نیروهایمان یعنی همین بسیجی‌ها روحیه بدهیم و از این نظر تقویت‌شان کنیم.

ابراهیم سر تکان داد و گفت: بله، درست است. این حرف را من همیشه گفته‌ام. اما حالا با موقعیت خاص فعلی، تاکیدی زیادی روی این مسئله دارم.

حاج رسول گفت: چند شب پیش، قبل از شروع عملیات، توی گردان من، مسئله‌ای پیش آمد، که البته برای شخص خود من تکان‌دهنده بود. در ضمن حاج رحمان هم از قضیه با اطلاع است. ایشان هم مثل خود من، از این قضیه متاثر شدند. تا اینکه با صحبت‌های امروز شما، ما لازم دیدیم، این موضوع را با شما هم در میان بگذاریم.

حاج رحمان گفت: البته من به حاج رسول خیلی اصرار کردم تا وضع را برای شما هم تعریف کند.

- من آماده شنیدن هستم.

حاج رسول نفس راحتی کشید و ادامه داد: توی گردان من، برادر بسیجی چهارده ساله‌ای چند وقتی بود که بعد از هر نیمه شب از چادرش بیرون می‌زد و چند ساعتی بعد برمی‌گشت. این رفتار او به نظر چند تایی از بچه‌ها مشکوک آمده بود. البته این بیشتر به دلیل حساسیت‌هایی بود که قبلا بچه‌های حفاظت اطلاعات در ذهن بچه‌ها ایجاد کرده بودند. خلاصه، یک شب موضوع را به طور محرمانه به من گزارش کردند. من همان شب شخصا او را تعقیب کردم. مسافت زیادی را به دنبالش رفت. او توی آن تاریکی بدون اینکه به عقب نگاهی بیندازد، همانطور می‌رفت. مدتی بعد، در یک نقطه‌ای که دیگر از آن فاصله، نشانی از محل گردان و سنگرها دیده نمی‌شد، ایستاد. دیدم آهسته به درون گودی‌ای مثل یک چاله عریض رفت و در داخل آن چمباتمه زد و سر را در موازات شکم پائین برد. متعجب جلوتر رفتم. شنیدم که زار می‌زد و بلند بلند می‌گریست. پی‌درپی می‌گفت: الهی العفو... الهی العفو... العفو... و صدایش رفته رفته به ضجه نزدیک می‌شد.

حاج رسول به اینجا که رسید، خود نیز به گریه افتاد و صدای هق‌هق گریه‌اش در فضای خاموش اتاق فرماندهی پیچید. حاج رحمان نیز چشمانش از اشک پر شد و آرام گریست.

ابراهیم بی هیچ حرفی، خاموش و بی‌حرکت همچنان به روبرو، به نقطه‌ نامعلوم، خیره ماند. لحظاتی بعد، به آرامی سر بالا آورد و به صدای بغض‌آلود گفت: خدایا، ما به کی داریم فرماندهی می‌کنیم. ما در چه فکری هستیم، آن وقت اینها...

لحظه‌ای بغض گلویش را گرفت و آنگاه ادامه داد: خدایا مبادا ما را به دست این مخلصان درگاهت به جهنم بفرستی... الهی العفو!

و حالش دگرگون شد و سیل اشک از چشمانش سرازیر شد.

ساعتی بعد، حاج رحمان و حاج رسول، سنگر فرماندهی را ترک کرده بودند و ابراهیم دقایقی بود که در خلوت سنگر به نماز ایستاده بود. ابراهیم نماز را که به آخر رساند، به سجده رفت و لحظاتی طولانی گریست.

سر از سجده برداشت. دست‌ها را به راز و نیاز بالا آورد و به صدایی لرزان زمزمه کرد: خدایا شکر، این نمای شکرانه را از این بنده کوچک خود قبول کن. خدایا تو خود می‌دانی خدمت من، کارهای من، آنهمه، در مقابل بزرگی و عظمت روح این بندگانت، گناهی بیش نیست. خدیا! دوست می‌دارم در محشر، این دریادلان مرا در درگاهت شفاعت کنند. پس هیچگاه نظر آنان را از من حقیر دور مساز. خدایا! همت را یک لحظه به حال خود وامگذار... خدایا همت را همت دریادلان بسیجی قرار بده.

و پیوسته اشک ریخت.

دقایقی بعد، از جا برخاست. به سکوی انبوه نقشه‌ها و یادداشت‌هایی که در گوشه سنگر پخش زمین بودند، رفت.

چشم به خطوط درهم نقشه‌ها و کروکی‌ها دوخت و غرق فکر شد. ناگهان صدای همهمه شلوغی از بیرون سنگر شنید. صداها نزدیک و نزدیک‌تر شد. لحظه‌ای بعد، حاج نصرت سر کشید به داخل سنگر و گفت: حاجی، ببخشید یکی از بچه‌های تبلیغات است. ماشاءالله یک زبانی دارد که من و هیچکدام از بچه‌های دیگر حریفش نشدیم. ابراهیم با کنجکاوی پرسید: حالا چی می‌خواهد؟

 

- هیچی حاجی، می‌خواهد با شما مصاحبه کند. آن هم توی این هیروویر آتش پاتک دشمن.

ابراهیم خندید و گفت: خب، چه اشکالی دارد؟

حاج نصرت متعجب پرسید: یعنی حاجی، شما اجازه می‌دهید که توی این وضعیت، بچه‌های تبلیغات...

ابراهیم کلامش را برید و گفت: حاج نصرت، سخت نگیر. در ضمن بچه‌های تبلیغات را هم دست کم نگیر. نقش این بچه‌ها اگر درست عمل بکنند کمتر از نقش من و تو، توی این جنگ نیست. خیلی خب، حالا برو به او بگو بیاید اینجا!

حاج نصرت مستأصل گفت: لزومی به ابلاغ دستور نیست. خودشان همین بغل در، گوش ایستادند.

به دنبال این حرف او، بسیجی مصاحبه‌گر با سرعت سر به داخل کشید و تندی سلام گفت:

ابراهیم متعجب نگاهی به او انداخت و همراه با پاسخ سلام، خندید. در این موقع، جوان بسیجی شتابزده و دفتر و قلم در دست خود را به داخل سنگر فرماندهی انداخت و پیش دوید و در کنار ابراهیم بر زمین نشست.

بسیجی مصاحبه‌گر پس از سلام و احوالپرسی گرم با ابراهیم، دفتر و قلم خود را آماده کرد و گفت: حاجی، می‌دانم بد موقعی مزاحم شدم. زیاد وقتتان را نمی‌گیرم. راستش مشغول تهیه یک گزارش راجع به نحوه تشکیل لشکر هستم. برای همین خواستم یک قدری از خودتان و چگونگی شکل‌گیری لشکر حضرت رسول(ص) بگویید.

ابراهیم همراه با لبخند گفت: چون الان وقت مناسبی برای مصاحبه نیست، خلاصه می‌گویم.

- حاجی، همین هم برای ما غنیمت است.

ابراهیم ادامه داد: از سال 1360 به همراه حاج احمد متوسلیانی پا به منطقه جنوب گذاشتیم.

به یاری هم تیپ حضرت رسول را تشکیل داد. حاج احمد در سمت فرماندهی تیپ و من در سمت مسئولیت ستاد تیپ فعالیت خودمان را آغاز کردیم. با شروع عملیات بزرگ فتح‌المبین، من مسئولیت بخشی از عملیات در منطقه‌ای به نام «شاروبه» را برعهده گرفتم. پس از پیروزی عملیات بزرگ فتح‌‌المبین، من و جمع کثیری از فرماندهان به دست‌بوسی امام به جماران رفتیم. بعد از بازگشت از جماران بود که من و جمع فرماندهان، همه یکدل شدیم و تنها اندیشه‌مان، اندیشه آزادسازی خرمشهر بود. البته این موضوع به طور کامل متاثر از رهنمودها و فرمایشات حضرت امام بود. از همان وقت با همکاری فرماندهان، تمام قوای خودمان را شبانه‌روز صرف تدارک عملیات عظیم بیت‌المقدس کردیم.

ابراهیم در این وقت نفس راحتی کشید و ادامه داد: پس از عملیات پیروز بیت‌المقدس که به آزادی خرمشهر منجر شد، همراه حاج احمد متوسلیان مدت کوتاهی به لبنان رفتیم. البته حاج احمد در لبنان اسیر شد و بعد از بازگشت از لبنان، از آغاز عملیات رمضان، فرماندهی تیپ محمد رسول‌الله را برعهده گرفتم بعد هم که فرماندهی عملیات‌های مسلم‌بن عقیل، محرم، والفجر مقدماتی، والفجر یک، والفجر سه، والفجر چهار و ادامه یافت و الان هم که عهده‌دار فرماندهی عملیات بزرگ خیبر هستم. که البته در طول تمام این عملیات‌ها، تیپ به تدریج به لشکر تبدیل شد.

دنباله این کلام ابراهیم بسیجی مصاحبه‌گر اضافه کرد: البته بعد از عملیات والفجر مقدماتی و والفجر یک، شما مسئولیت فرماندهی سپاه یازده قدر را هم که سپاه عظیمی بود متشکل از لشکر حضرت رسول، لشکر عاشورا، لشکر نصر و تیپ سیدالشهدا، بر عهده گرفتید.

ابراهیم خندید و گفت: شما که از همه چیز اطلاع دارید، چرا دیگر حالا مصاحبه می‌کنید.

بسیجی مصاحبه‌گر گفت: بله، الان می‌گویم. یک دلیلش زیارت شما از نزدیک بود و دیگر اینکه همه اینها را خواستم از زبان خود شما بشنوم و به قولی مصاحبه‌ام مستدل و مستند بشود.

دقایقی بعد، مصاحبه به اتمام رسید. ابراهیم در آخر سخنان خود گفت: از طرف من به برادران واحد تبلیغات بگویید، یک بخشی را برای ثبت وقایع جنگ تشکیل دهند. این باعث می‌شود که آیندگان از این همه ایثار و از جان گذشتگی و ایمان و اخلاص بچه‌های بسیج، بی‌خبر نمانند.

جوان مصاحبه‌گر پس از تشکر، بسیار از جا برخاست و پیش از خارج شدن از سنگر فرماندهی، ناگاه ابراهیم را در آغوش کشید و چهره‌اش را غرق بوسه کرد.

نیروهای بسیج و سپاه همچنان جزیره استراتژیک مجنون را در تسخیر خود داشتند. نیروی هوایی دشمن به شدت منطقه را زیر آتش گرفته بود. از ساعت‌ها پیش، انبوه غبار و دود، چون مه‌ای غلیظ جزیره را از نظرها گم ساخته بود.

صدای انفجار گلوله‌های توپ و خمپاره، مسلسل‌وار به گوش می‌رسید و لحظه‌ای خاموش نمی‌شد. آن سوتر جزیره، در قرارگاه تاکتیکی، فرماندهان لشکرها و دیگر فرماندهان ناراحت و سر در گریبان تفکر دور تا دور سنگر فرماندهی نشسته بودند. در این حال، صداهای انفجار از دورترها بی‌وقفه شنیده می‌شد. عده‌ای از فرماندهان پاس دستگاه‌های بی‌سیم نشسته بودند و لحظه لحظه وضع نیروها را در داخل جزیره، به دیگر فرماندهان گزارش می‌کردند.

اما دقایقی بود که فضای سنگر فرماندهی در سکوتی سنگین و ملال‌آور فرو رفته بود. در این حال، ‌ناگاه صدایی همه را به خود آورد:

- برادرا، حاج همت آمدند.

با شنیدن این حرف، نگاه‌ها همه به سوی ورودی سنگر دوخته شد. ابراهیم داخل شد. همان دم در ایستاد و لحظاتی به جمع فرماندهان که همگی ساکت و خاموش و نگران، آنجا و آنجای سنگر کز کرده بودند، چشم دوخت. ناگهان به خنده افتاد و گرم و با حرارت گفت: چیه، چه خبر شده؟ چرا ساکتید؟... بگویید از این شاخ شکسته‌ها چه خبر؟

چند نفری با چهره‌ای غمزده، بی‌هیچ حرفی زیر چشمی به ابراهیم نگریستند. اما چند تایی از فرماندهان،‌ هر یک با ناراحتی چیزی گفتند:

- حاجی، خودتان که می‌دانید وضع از چه قرار است.

- آتش سنگین عراق بچه‌ها را برده. پل‌های متحرک ارتباطی همه تخریب شدند. نیروهای پشتیبانی و تدارکات قادر نیستند وارد جزیره شوند.

- حاجی، اگر وضع همینطور پیش برود، بچه‌ها همه قربانی می شوند.

ابراهیم خندید و گفت: شما همه ناراحت همین هستید؟ و با شور و حرارت شروع به رجزخوانی کرد:

- انگار فراموش کردید الان ما در چه موقعیت برتری قرار گرفتیم. در طول جنگ، کجا ما یک چنین پیروزی بزرگی را به دست آورده بودیم. هان؟ برادرا! جزیره توی دست‌های ماست. این شاهرگ حیاتی دشمن است که الان تو چنگ ماست. امروز، این چهار تا شاخ شکسته را باید پدرشان را در آورد.

با این سخنان ابراهیم ناگاه خنده بر لب‌های فرماندهان بازگشت. حاج رحمان لبخندی زد و گفت: حاجی، شما فقط بیایید اینجا به ما روحیه بدهید.

حاج رسول به دنبال این حرف او گفت:‌حاجی طوری صحبت می‌کند که هر کسی نداند فکر می‌کند که ده تا گردان توی دستش به منطقه آورده.

حاج میثم رو به ابراهیم کرد و گفت: حاجی، اگر نیروهایت نیامدند، حقا که وجود خودتان اینجا مایه قوت قلب است.

ابراهیم با همان حرارت گفت: بچه‌های ما اگر روحیه داشته باشند، به اندازه ده گردان می‌توانند عمل کنند می‌توانند زیر این آتش مقاومت کنند. این روحیه و ایمان است که در نیرو استقامت ایجاد می‌کند. منتظر تدارکات و نیرو و پشتیبانی نباشید. خدا با ماست. و پیش رفت و در کنار حاج رحمان بر زمین نشست.

حاج میثم گفت: حاجی، من تعجب می‌کنم شما با اینکه تقریبا در تمام عملیات‌ها به طور مستقیم در خط مقدم حضور پیدا می‌کردید، چطور تا به حال حتی یک جراحت هم برنداشتید؟

حاج رسول گفت: آره، درسته، من هم این موضوع برایم سئوال شده.

ابراهیم خندید و گفت: حق دارید تعجب کنید. آخر خبر ندارید قضیه از چه قرار است.

نفس راحتی کشید و ادامه داد: من در مکه معظمه که بودم، از خدا اینطور خواستم که خداوندا من در این جنگ، نه اسیر بشوم، نه معلول و نه مجروح. فقط زمانی که آنقدر شایستگی پیدا کردم که در صف بندگان صالح تو قرار بگیرم، آن وقت در جا شهیدم کن.

شهید محمد ابراهیم همت در کنار شهید حاج احمد متوسلیان

آنگاه سر به زیر انداخت و به صدایی آهسته ادامه داد: در باب شهادت، به یاد کربلای حسین(ع) اقتدا می‌کنم به مولایم سید‌الشهداء اگر لیاقتش را خداوند نصیبم سازد.

با این سخنان ابراهیم، لحظاتی سکوت بر فضای سنگر حاکم شد. ابراهیم بی هیچ حرفی دیگر از جا برخاست و به راه افتاد. چند تایی از فرماندهان یکصدا پرسیدند: کجا حاجی؟

- می‌روم جلو، می‌روم با بچه‌ها باشم.

و از سنگر بیرون رفت.

حاج میثم با ناراحتی گفت: ‌عجب اشتباهی کردم این موضوع خط جلو را یاد حاجی انداختم.

حاج رحمان از جا برخاست و گفت: نه، من حاجی را می‌شناسم. این جور مواقع همیشه همینطور رفتار می‌کند.

و به طرف بیرون سنگر فرماندهی به راه افتاد.

حاج میثم پرسید: کجا؟

حاج رحمان در حال بیرون رفتن از سنگر، گفت: می‌روم دنبال حاجی، اینبار موقعیت با دفعات پیش فرق می‌کند.

و از سنگر بیرون دوید و لحظاتی بعد، در میدانگاهی قرارگاه از پشت سر خود را به ابراهیم رسانید.

- جاجی! حاجی! صبر کنید... گوش کنید حاجی. الان صحیح نیست شما بروید خط؛ آتش دشمن سنگین است.

ابراهیم بی‌اینکه در رفتن باز ایستد، گفت: بچه‌ها احتیاج به روحیه دارند. اگر تدارکات نیست، روحیه که می‌توانیم به آنها بدهیم.

در این موقع حاج رسول نیز خود را به ابراهیم رسانید و با لحنی التماس‌آمیز گفت: حاجی، خط گردان ما دارد می‌جنگد. فرمانده گردان باید آنجا باشد، نه فرمانده لشکر. شما با بی‌سیم از همین جا هم می‌توانید بچه‌ها را تقویت روحیه کنید. الان وقت مساعدی برای رفتن نیست. از زمین و آسمان جزیره دارد آتش می‌بارد.

- می‌دانم. ولی وقتی پای روحیه دادن به نیرو و پای اطاعت فرمان امام در کار باشد، این حرف‌ها دیگر معنی ندارد. امام فرمودند باید جزیره حفظ بشود و ما نباید به خودمان اجازه بدهیم حرف امام زمین بماند.

ابراهیم این را گفت و سوار موتور سیکلت شد. به سرعت موتور را روشن کرد و به حرکت در آمد. لحظاتی بعد، در حالی که از خود رد غباری غلیظ بر جا گذاشته بود، قرارگاه تاکتیکی را پشت سر گذاشت.

انتهای پیام/ب

 


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






موضوعات مرتبط: <-CategoryName->
برچسب‌ها: <-TagName->
[ یک شنبه 6 اسفند 1391برچسب:, ] [ 20:2 ] [ محمد جواد ]
.: Weblog Themes By Salehon.ir :.
درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید
حمایت میکنیم
امکانات وب
ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 165
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 170
بازدید ماه : 485
بازدید کل : 19214
تعداد مطالب : 330
تعداد نظرات : 9
تعداد آنلاین : 1