شهدا شرمنده ایم

شهدا شرمنده ایم
خاطرات مردان بی ادعا 
قالب وبلاگ
نويسندگان
طراح قالب

به گزارش خبرنگار حماسه و مقاومت فارس (باشگاه توانا)، دوران اسارت از سخت‌‌ترین روزها و در عین حال به یاد ماندنی‌ترین ایام جنگ 8 ساله عراق علیه ایران است، چرا که فشارهای جسمی و روحی زیاد سبب شده است خاطرات آن برای همیشه در اذهان آزادگان باقی بماند. خاطره زیر مربوط به آزاده «حسین معصومشاهی» است که‌ در کتاب «شیرین‌تر از عسل» بیان شده است.

***

تجمع ممنوع بود. اگر کسی می‌خواست قرآن یاد بگیرد یا کلاس قرآن برقرار کنیم، اول با مسئول آسایشگاه هماهنگ می‌کردیم. مسئول آسایشگاه، برنامه‌ریزی می‌کرد و یک نگهبان می‌گذاشتیم بیرون. اگر عراقی‌ها می‌آمدند، نگهبان اعلام می‌کرد و بچه‌ها متفرق می‌شدند. با این برنامه‌ریزی، ساعاتی که بچه‌ها بیرون بودند، همزمان چهار یا پنج و یا حتی ده کلاس قرآن با تراکم پنج تا پنجاه نفر در آسایشگاه برگزار می‌شد. به هر شکلی از محدودیت‌ها استفاده می‌کردیم. هر طور که بود، روحیه خودمان را حفظ می‌کردیم، نمی‌گذاشتیم بچه‌ها بیکار باشند.

یک روز کلاس قرآن، یک روز کلاس زبان‌های خارجی مثل انگلیسی، فرانسوی، ایتالیایی و آلمانی داشتیم. حتی این برنامه‌ها را اعلام می‌کردیم و بچه‌ها هم برای کلاس‌ها ثبت نام می‌کردند. اساتیدی از بین خود بچه‌ها پیدا می‌کردیم و برای هر کلاسی دوره‌های سه تا شش ماهه می‌گذاشتیم. تعداد افرادی که بیکار قدم می‌زدند، خیلی کم بود. اکثر افراد، دائم مشغول فعالیت بودند و روز به روز پخته‌تر و با تجربه‌تر می‌شدند.

اجازه داشتیم که در طول روز، چهار تا پنج ساعت را برویم بیرون آسایشگاه‌ها برای هواخوری. صبح‌ها سوت که می‌زدند، از ساعت 9 تا 12 بیرون می‌رفتیم. بعد می‌نشستیم جلوی آسایشگاه تا سرشماری انجام شود و برویم داخل آسایشگاه. ساعت یک بعدازظهر دوباره بیرون می‌آمدیم تا دو بعدازظهر که برای غذا می‌گذشت و مجدداً حدود سه و نیم، چهار دوباره ما را داخل آسایشگاه جا می‌کردند. این برنامه روزانه ما برای خروج از آسایشگاه بود.

داخل آسایشگاه شرایط بسیار سختی بود. آسایشگاه نه کولر داشت و نه تهویه. دستشویی همان‌جا داخل آسایشگاه انجام می‌شد. بوی آسایشگاه با این شرایط، حتی برای خود عراقی‌ها ـ که برای سرکشی می‌آمدند ـ قابل تحمل نبود. سرباز عراقی که قفل در را باز می‌کرد، به محض اینکه در باز می‌شد، خودش یک متر عقب‌تر می‌ایستاد تا از بوی آسایشگاه اذیت نشود. با این شرایط به خاطر کلاس‌هایی که می‌گذاشتیم، در ساعات هواخوری ـ که واقعاً به آن نیاز داشتیم ـ ترجیح می‌دادیم برگردیم توی همان آسایشگاه و کلاسمان را برقرار کنیم.

عصرها به خصوص ساعت چهار بعدازظهر به بعد، گرما تا بیش از چهل درجه بالای صفر هم می‌رسید. فقط یک پنکه به سقف آسایشگاه آویزان بود که جز اینکه باد داغ را روی سر همه پخش کند، کار دیگری نمی‌کرد. در ساعات هواخوری با وجود گرمای شدید و بوی خفه و نامطبوع آسایشگاه، می‌رفتیم داخل و مثلاً برای کلاس انگلیسی یا قرآن، بهره‌ای را که باید از آفتاب و هوای آزاد می‌بردیم، صرف این می‌کردیم که بیاموزیم.

در طول روز و ساعات هواخوری این امکان وجود داشت که از یک آسایشگاه به یک آسایشگاه دیگری برویم. این امکان را پیدا کرده بودیم که برای برنامه‌ریزی کلاس‌ها در آسایشگاه‌های مختلف، دستمان باز باشد. با این امکانات محدود، با مدیریتی که به کار می‌بردیم به هر نحو ممکن، کلاس‌ها را برگزار می‌کردیم. زمانی که آزاد ‌شدیم، بسیاری از دوستان ما از نظر علمی در سطح بسیار خوبی قرار داشتند و اصلاً احساس نمی‌کردیم که عمرمان را تلف کرده باشیم.

انتهای پیام/ت


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






موضوعات مرتبط: <-CategoryName->
برچسب‌ها: <-TagName->
[ چهار شنبه 24 آبان 1391برچسب:, ] [ 11:24 ] [ محمد جواد ]
.: Weblog Themes By Salehon.ir :.
درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید
حمایت میکنیم
امکانات وب
ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 146
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 151
بازدید ماه : 466
بازدید کل : 19195
تعداد مطالب : 330
تعداد نظرات : 9
تعداد آنلاین : 1