شهدا شرمنده ایم خاطرات مردان بی ادعا
| ||
|
به گزارش خبرنگار حماسه و مقاومت خبرگزاری فارس (باشگاه توانا)، مطلب زیر سومین و آخرین بخش از گفتوگوی فارس با سردار «جعفر جبروتیزاده» جانباز 70% و فرمانده یکی از یگانهای پارتیزانی دفاع مقدس است. ذکر این نکته ضروری به نظر میرسد که این بخش به خاطرت مرحله دوم عملیات آزادسازی پاوه باز میگردد که سردار خود در آن حضور نداشته است؛ اما گفتنیهای این مرحله را از زبان دیگر همرزمانش نقل کرده است. * پاسگاه شهدا، ورودی ارومانات بعد از اینکه حاج همت و حاج احمد در سال 60 به حج مشرف شدند، در ارتفاعات پاسگاه ژالانه یا پاسگاه شهدا و منطقه اورامانات_ که از مریوان به پاوه متصل میشود _ عملیات مشترکی بین سپاه پاوه و سپاه مریوان انجام دادیم. این عملیات منجر به انهدام حزب «رزگاری» شد و منطقه اورامانات از لوث وجود ضد انقلاب پاکسازی شد. تا آنجا که آنها تنها شبها میتوانستند از لابهلای کوهها به عراق رفت و آمد کنند. برنامه از این قرار بود که بنده و شهید چراغی(1) در جلسهای به بررسی اوضاع پرداختیم تا در صورت امکان حرکتی انجام دهیم. شهید چراغی اغلب در پاسگاه شهدا مستقر بود تا بر منطقه اشرافیت داشته باشد. پاسگاه شهدا نقطه ورود به منطقه اورامانات به حساب میآمد که گروهکهای «رزگاری»(2) در آن مستقر بود. نتیجه صحبتهای بنده با شهید چراغی به اینجا رسید که قرار شد بررسیهای لازم را انجام دهیم تا ببینیم چه کاری میتوانیم انجام دهیم. *برف 15 متری باید از ارتفاعات تته به سه راهی راهخون آمده و از یک جاده به دکل صدا و سیما (ساختمانی بتونی مربوط به صدا و سیما) که مرکز فرماندهی ما بود میرفتیم. روی ارتفاعات کوتخت هم پایگاه داشتیم و پایگاههای بالا که سمت دیگرش ارتفاعات شمشیر و نوسود و ندوشه بود به سپاه پاوه به فرماندهی حاج همت مربوط میشد (آن زمان حاجاحمد فرمانده سپاه مریوان بود). برای رسیدن به ارتفاعات حدوداً 3 ـ 4 ساعت پیادهروی لازم بود و 3 - 4 ساعت هم برای برگشت آن هم با وجود ارتفاع 15 متری برف! احساس کردیم چارهای نیست جز اینکه آنها را وادار به تسلیم کنیم. *باید فکری میکردیم... با سختی بسیار یک قبضه خمپاره 120 را به دوش گرفتیم و با تعدادی مهمات دیگر به بالا برده و مستقر کردیم. از آنجا که این روستاها ساکنان عادی نیز داشت باید نقاط حساس و البته مشخص شده را هدف گلوله قرار میدادیم تا به مردم عادی آسیبی وارد نشود. با این اوصاف چند پایگاه را دقیق نشانهگیری کرده و با خمپاره زدیم. بعد از گذشت چند روز از این قضایا و با آن مشکلات فراوان، از ارتفاع پایین آمدیم. بعد از خواندن نماز صبح از بچهها خواستم غذایی آماده کنند. تا شروع به خوردن کردیم، نگهبان آمد و گفت که جلوی در کسی با من کار دارد. گفتم به داخل دعوتش کن. بعد از سلام و احوالپرسی، از او خواستم تا اول با ما صبحانه بخورد و بعد صحبت کنیم. دیدم کاغذی را در دستش مچاله کرده! گویا آن کاغذ حاوی اطلاعاتی بود که از سوی گروه مخالف برایمان آورده بود و میخواست برای آزادسازی آنجا اعلام همکاری کند! او خود یکی از فرماندهان گردانهای حزب رزگاری بود و گفت که شیعه و سید است. کاغذ را نیز به قدری کوچک کرده بود که اگر در راه گرفتار شد بتواند آن را ببلعد تا اطلاعات آشکار نشود. *اطلاعات بیشتر بدهید... بعد از خواندن آن برگه به او گفتم که این اطلاعات کافی نیست و ما به اطلاعات بیشتر و دقیقتری نیاز داریم. او را با یکی دیگر از بچهها برای جمعآوری اطلاعات به ارتفاعات فرستادیم. حدوداً 3 روز بعد، ساعت 2 شب استراحت میکردیم که با بیسیم گفتند 2 نفر از پایین آمدهاند و با شما کار دارند. متوجه شدم همان فردی است که قبلاً آمده بود. سریع حرکت کردم. بین مسیر تا رسیدن به کوتخت، پایگاه دیگری به نام پایگاه شماره 2 داشتیم. آن دو نفر آنجا خوابیده بودند و منتظر رسیدن ما بودند. نماز صبح به آنجا رسیدم. *از طرف جمهوری اسلامی ایران در امان هستید بعد از خوردن صبحانه شروع به صحبت کردند و گفتند حدود 400 نفر از نیروهای ما پایین تپه ایستادهاند و میخواهند که تسلیم شوند، اما از جانشان میترسند و اماننامه میخواهند! بعد از مدتی فکر کردن به آنها گفتم برویم پایین! بچهها اصرار داشتند که نرویم. میگفتند خطرناک است. به این نتیجه رسیدم که اگر با همه نیروها به پایین برویم ممکن است حادثهای رخ دهد و همه با هم به شهادت برسیم، بنابراین تصمیم گرفتم تنها بروم. با آن 2 نفر حرکت کردم. بعد از 3 ساعت و نیم پیادهروی، وقتی رسیدیم دیدم همه نشستهاند و به کاری مشغولاند. تا ما را دیدند بلند شدند و تحویلمان گرفتند. احساس کردم توطئه و خطری در کار نیست. البته یک ریسک بود، جنگ همیشه خطرپذیری را میطلبد. به آنها اطمینان دادم که از طرف جمهوری اسلامی در امان هستند. وقتی به حرفهایم اعتماد کردند، با هم به بالا برگشتیم. *برنامهریزی برای افرادی که تسلیم شدهاند شهید چراغی که در پاسگاه شهدا بود از آن بالا کاملاً ما را رصد میکرد. به او گفتم چه کنم؟ گفت هرکدام از آنها را که داوطلباند برای عملیات پاکسازی جدا کنید. وقتی از آنها سؤال کردیم، به جز 30 نفر که مشکلاتی مانند داشتن سن بالا یا مجروحیت، بقیه را برای عملیات پاکسازی به پاسگاه شهدا نزد شهید چراغی فرستادیم. بعد از آن برای شروع عملیات از یک طرف ما برنامهها را هماهنگ کرده و به سمت پایین سرازیر شدیم و از طرف دیگر سپاه پاوه وارد شد. خوشبختانه تا قبل از بازگشت حاج احمد و حاج همت از حج، آن منطقه کاملاً پاکسازی شد. بعد از برگشت حاج احمد و حاج همت عملیات محمد رسول الله(ص) در مریوان آغاز شد که بین سپاه پاوه به فرماندهی حاج همت و سپاه مریوان به فرماندهی حاج احمد مشترک بود. این عملیات در بخشهایی مثل ارتفاعات شنام و شنگادور و دکل نوسود و ... به علت سختی زیاد حاصل از برف زمستانی، با عدم موفقیت همراه بود. شب عملیات برف بسیار سنگینی آمده بود و هرچه بلدوزرها تلاش میکردند که جاده را باز کنند نمیتوانستند. عجیب اینکه روی ارتفاعی که ما ساکن بودیم 3ـ4 متر برف نشسته بود اما حدوداً 100 متر که از ارتفاع جلوتر میرفتیم، زمین کاملاً خشک بود، بدون هیچ برفی! عجیبتر اینکه سمت عراق حتی باران هم نباریده بود! *من احمدم! یک شب حدود ساعت 21 در مریوان من و تقی رستگار در اتاق حاج احمد بودیم که خبر دادند یکی از خودروها در جاده سروآباد به مریوان به کمین خورده است. این جاده به سمت سنندج میرفت و در ساعت 16 بعد از ظهر به بعد ترددی در آن نداشتیم، هر چند حاج احمد امنیت را برقرار کرده بود. حاج احمد به تقی رستگار گفت که راه بیفتیم. تقی رستگار رفت و اسلحهای آورد و یواشکی داخل خودرو گذاشت که حاج احمد دید و عصبانی شد. او نیروها را طوری بار آورده بود که به سلاح وابسته نباشند و در دفاع از حریم جمهوری اسلامی بتوانند دست خالی هم مبارزه کنند. خلاصه تا محل درگیری و کمین رفتیم که 20 کیلومتری از مریوان دورتر بود. ماشین سردار سالکی و همراهانش در آنجا کمین خورده بود که فرمانده نیروهای بومی سپاه مریوان بود. اما خبری از ضدانقلاب نبود. مردم کمک کرده و مجروحان را به بیمارستان انتقال داده بودند. با حاجاحمد در جاده قدم میزدیم و او دائم روی دستش میزد. این عادتش بود هنگامی که از موضوعی ناراحت میشد یا عصبانی بود، این حرکت را انجام میداد. ناگهان متوجه شدیم یکی از آنها در 30متری ماست. به دستور حاج احمد به سراغش رفتیم بدون اسلحه. حتی سر نیزه هم نداشتیم. رفتیم و دستگیرش کرده و خلع سلاحش کردیم. ما با لباس شخصی بودیم. او را آوردیم پیش حاجاحمد تا از او سؤالاتی بپرسد. هر چه حاج احمد از او میپرسید اینجا چه میکنید و برای چه آمدید، پاسخ درستی نمیداد و میگفت «به شما چه ارتباطی دارد؟» حاج احمد پرسید: «چرا کمین زدید؟» جواب سر بالا داد. گفت به شما چه. شما خودتان که هستید؟ حاجاحمد پاسخ داد: «من احمدم!» آنجا بود که رنگش پرید. از او پرسیدم چرا در مسیر حاج احمد کمین نمیگذارید؛ او که همیشه در مسیر است. گفت ما اگر یک دهم درصد هم احتمال عدم موفقیت بدهیم اینکار را نمیکنیم. او مصداق اشداء علی الکفار بود. مثل حاج احمد هرگز ندیده بودند. *تشکیل تیپ محمد رسولالله(ص) در مریوان بعد عملیات محمد رسول الله(ص) که در بخشهایی هم ناموفق بود، حاج احمد به فکر تشکیل تیپ محمد رسول الله(ص) در مریوان افتاد. در حین این بررسیها، به او ابلاغ شد که باید به سمت جنوب برود و تیپ را آنجا تشکیل دهد. گروه به مرور آماده شد و یک مینیبوس با حاج احمد از مریوان و مینیبوس دیگری با حاج همت و تعدادی کادر از پاوه و شهید محمود شهبازی که فرمانده سپاه همدان بود نیز با چندین نفر از همدان راهی جنوب شدیم، در 15 بهمن سال 60. *آشنایی گروه حاج احمد با منطقه جنوب ابتدا به دزفول رفتیم. آن زمان عملیات طریقالقدس انجام شده بود و تعدادی از بچهها در آن عملیات حضور پیدا کردند تا با منطقه آشنا شوند. حتی خود حاج احمد بچهها را به صورت جمعی به این عملیات برد. بچهها چون عمدتاً در کردستان و کوه جنگیده بودند با دشت آشنایی زیادی نداشتند. بنده زمانی که در کامیاران بودم، برای چند عملیات مثل فرمانده کل قوا، ثامنالائمه و چند عملیات دیگر به جنوب آمده بودم و به این ترتیب یک آشنایی با جنوب داشتم آنهم زمانی که در منطقه دارخوین با شهید جواد دلآذر و شهید حسین خرازی مستقر بودیم. *کار بزرگ حاج احمد که در هیچجای دنیا انجام نشده! 20 بهمن سال 60 به پادگان دو کوهه رفتیم تا سریعاً برای پاکسازی و عملیات فتحالمبین آماده شویم. قرار بود عملیات فتحالمبین در سوم فروردین انجام شود. حاج احمد در این مدت کوتاه (یعنی از 20 بهمن سال 60 تا 3 فروردین سال 61) ابتکار بزرگی به خرج داد که در هیچکدام از ارتشهای کلاسیک دنیا نظیر نداشت و احتمالاً هنوز هم ندارد. اینکه فرماندهی بتواند یک تیپ (معمولاً با 4 گردان) را به استعداد یک لشکر (با حدود 9ـ10 گردان) آماده کرده و آموزش دهد آن هم برای منطقهای مانند فتحالمبین که از لحاظ جغرافیایی بسیار پیچیده و مهم بود و البته نیروهای عراقی هم آرایش خاصی داشتند. چنین چیدمانی در ارتشهای دنیا به حداقل 2 سال زمان نیاز دارد که حاج احمد آن را در 43 روز انجام داد! این تیپ اکنون آماده عملیات بود. *شیفته حاج احمد شده بودند تعدادی از نیروهای ارتش وقتی به سپاه میآمدند آنقدر محو حاج احمد میشدند که از هرگونه همکاری با حاج احمد دریغ نمیکردند، شهدایی مثل شهید عبادت و شهید صفایی و... که در مریوان به شهادت رسیدند از این افرادند. حتی یکی از آنها به نام حمد حمیدی که برای گذراندن سربازی از ارتش به سپاه مأمور شده بود و در پست دیدهبانی خدمت میکرد، بعد از پایان سربازیاش آنقدر شیفته حاجاحمد شد که با حرکت ما از کردستان به سمت جنوب، به آنجا آمد و آنجا به شهادت رسید. *پیشگویی حاج احمد درباره نحوه شهادتش در وقفه پس از مرحله عملیات بیتالمقدس که منجر به آزادسازی خرمشهر شد، حاج احمد جلسهای با حضور حاج عباس برقی، شهید محسن حیاتپور، شهید ناهیدی، تقی رستگار مقدم و بنده مقرر کرد. با حاج احمد به تهران آمدیم. در بین مسیر تا ستاد مرکزی سپاه، حاج احمد در صحبتی با اطمینان گفت «من به دست شقیترین دشمنان به شهادت میرسم.» گفتیم «مگر خبری شده؟ چیزی شنیدید؟» گفت «نه»... *به آرزویی که داشتم رسیدم... بعد از شهادت شهید قجهای، روزی قرار شد با حاج احمد به منزل شهید قجهای(3) در اصفهان برویم. وقتی حاج احمد آمد، گفت که آقا(4) با ما کار دارند و برنامه سفر کنسل شد (آن زمان امام خامنهای رئیسجمهور و رئیس شورای عالی دفاع بودند). با هم به دفتر آقا رفتیم و حاج احمد با آقای محسن رضایی خدمت حضرت آقا رفتند و صحبتهایی انجام شد. در مسیر برگشت، از حاج احمد پرسیدم جریان چیست؟ دیدم اشک در چشمانش حلقه زد و گفت «به آرزویی که داشتم رسیدم...» بعدها متوجه شدیم که قضیه رفتن به لبنان مطرح شده است. *ژنرال متوسلیان! شبی که حاج احمد در لبنان ربوده شد، رادیو رژیم صهیونیستی نام او را با این عبارت اعلام کرد: «ژنرال احمد متوسلیان طراح عملیات فتح المبین و بیتالمقدس ایران ...» متأسفانه هنوز هم اکثر رسانههای ما از آنها با نام دیپلمات یاد میکنند اما همه دنیا میدانند که آنها دیپلمات نبودند. حاج احمد فرمانده قوای محمد رسولالله(ص) بود که با حدود 8 هزار نیروی مسلح ارتش و سپاه که همه لباسهای نظامی بر تن داشتند به لبنان آمده بود. البته تا قبل از اینکه امام خامنهای در خطبههای نماز جمعه تهران این قضیه را علناً مطرح کنند، ما هم اصطلاح «دیپلمات» را برای آنها پذیرفته بودیم اما وقتی آقا گفتند که ما در جنگ 33 روزه دخالت داشتیم و امکانات دادیم(5)، دیگر پنهانکاری معنایی ندارد و باید با افتخار اعلام کنیم که او از سرداران بهنام سپاه اسلام بوده است. پیوست: 1- شهید چراغی، معاون شهید حسین قجهای فرمانده دزلی بود. 2-رهبری گروهک رذلگاری با «شیخ عثمان نقشبندی» بود. 3- شهید حسین قجهای فرمانده دزلی بود که در مرحله اول عملیات بیتالمقدس مجاور جاده آسفالته به شهادت رسید. برادرش نیز در فتحالمبین به فیض شهادت نائل شد. 4-با آنکه آن زمان امام خامنهای، رئیس جمهور بودند و حتی هیچ صحبتی هم از جانشینی ایشان پس از حضرت امام مطرح نبود، اما حاج احمد ایشان را "آقا" خطاب میکردند. 5-خطبههای امام خامنهای در نماز جمعه تهران، 14 بهمن ماه 90، «... ما در قضایای ضدیت با اسرائیل دخالت کردیم و نتیجه آن هم پیروزی جنگ 33 روزه و پیروزی جنگ 22 روزه بود.» پایان گفتوگو از مریم اختری انتهای پیام/ نظرات شما عزیزان: موضوعات مرتبط: برچسبها: |
|
(function(i,s,o,g,r,a,m){i['GoogleAnalyticsObject']=r;i[r]=i[r]||function(){ (i[r].q=i[r].q||[]).push(arguments)},i[r].l=1*new Date();a=s.createElement(o), m=s.getElementsByTagName(o)[0];a.async=1;a.src=g;m.parentNode.insertBefore(a,m) })(window,document,'script','//www.google-analytics.com/analytics.js','ga'); ga('create', 'UA-52170159-2', 'auto'); ga('send', 'pageview'); |