شهدا شرمنده ایم
خاطرات مردان بی ادعا 
قالب وبلاگ
نويسندگان
طراح قالب

به گزارش خبرنگار حماسه و مقاومت فارس (باشگاه توانا)، کتاب «سفر هفتم» یادداشت‌های روزانه شهید «نصرالله ایمانی» است. وقتی صدای شنی تجاوز در گوش خاک ما پیچید و لوله‌های توپ و تانک، پنجره‌ خانه‌های ما را نشانه رفت، نصرالله و گروهی از جوانان همشهری‌اش، با لباس خاکی رنگ، خود را میان دشت‌ها و نخلستان‌های جنوب دیدند.

این آغاز سفری بود که هفت سفر را به دنبال خود داشت. سفرهایی که لبریز از پیروزی بر شیطان درون و بیرون بود. سفرهایی که با تن مجروح به خانه باز می‌گشت. سفرهایی که پیکر همشهری‌هایش را برای خداحافظی به کازرون می‌آورد. سفرهایی که رنج‌ها و امیدهایش را در سینه سپید دفترچه یادداشتی که به همراه داشت،‌ می‌نوشت و حالا شما آن را می‌خوانید.

اما این سفر، 7 منزل بیشتر طول نکشید و نصرالله در سفر هفتم، مثل ستاره‌ای درخشان، همسایه خدا شد. یادداشت‌های «شهید نصرالله ایمانی» را که یادگاری از آن روزهای آسمانی است،‌ تقدیم مخاطبان خبرگزاری فارس می‌کنیم. متن زیر بخش نخست «سفر ششم» شامل خاطرات «شوش دانیال» است:

                                                             ****

18/12/60

قرار گذاشتیم که با برادر امین در عملیات شوش شرکت کنیم. برادر امین، از اول جنگ تا به حال، در منطقه هویزه و سوسنگرد بوده است. من با سپاه و تیپ عاشورا تسویه حساب کردم. روز بعد 19/12/60 آقای انصاری و علی نیکخواه و برادر ویسی از کمیته امداد کازرون با یک کامیون، سیب و دیگر مواد غذایی آوردند. شب، دعای توسل خواندیم و فردا صبح، اول به بستان رفتیم و بعد به مقر سرهنگ قاسمی رفتیم. هنگام برگشتن، از راه «الله‌اکبر» آمدیم و خاکریزهای عراقی‌ها را که از دست داده بودند، به برادران نشان دادم. عصر به پادگان حمیدیه آمدیم و برادران کازرونی را ملاقات کردیم. روز بعد، با اکبر و علی نیکخواه پیش سرهنگ قاسمی رفتیم.

مقر توپخانه سرهنگ در رمیم، 5 کیلومتر پشت بستان بود. از آنجا به سعیدیه 1 و 2 و 3 رفتم. در دشت‌های سعیدیه، مرز پیدا بود و هرگز این تصور را نمی‌کردم. صحرا جلوه خاصی داشت. تنگ چذابه، جلوتر از ما قرار داشت. درست ما پشت سر نیروهای عراق بودیم و فاصله میان ما و عراقی‌ها باتلاق بود و نیزار. در سعیدیه اول، جنگل انبوهی از درختان خرما بود و شاخسارهای درخت بید سر در هم کرده بودند. منظره جالبی بود.

عراقی‌های مزدور واقعاً در این مدت کیف می‌کردند. سرتاسر دشت، نیزار بود و هورالعظیم نام داشت. از آنجا برگشتیم و در مسیر با برادر سرباز حبیب‌ الله‌علی آشنا شدیم. همان روز، نزدیکی‌های عصر، با برادر امین آمدیم اهواز. اول رفتیم در مقر تبریزی‌ها و بعد هم به پادگان دشت رفتیم؛ دشت آزادگان. سرهنگ قاسمی و علی نیکخواه هم آمده بودند. در پادگان، بچه‌های کازرون زیاد اصرار کردند که اینجا بمان. من هم رفتم اهواز و برگه گرفتم و بعد در تیپ امام سجاد با برادران ماندم. شب ساعت 5/10 بود که سعید پروبزی با اکبر دهقان آمد. همان روز هم برادرانی که در تنگ چزابه بودند و پیش امام رفته بودند، آمدند. علی پیروزی و عبداله بازایی هم بودند. امروز که 22/12 بود، به شوش آمدیم و یاد اولین روز هویزه در دلم زنده شد.

من در تیپ امام سجاد گردان شهید مدنی و گروهان شهید دانشجو بودم. در نزدیکی‌های عصر، یکی از برادران روحانی آمد و برایمان چند دقیقه‌ای سخن گفت. برادر روحانی، یکی از جبهه‌هایی را که امام زمان به آنجا آمده بود، نام برد. می‌گفت فرماندهان عملیاتی گروه‌ها در یکی از سنگرها بودند. بعد از دعای سمات، دعای توسل خواندند. یک‌مرتبه سنگر روشن می‌شود. یکی از برادران فریاد می‌زند امام را دیدم. بله، امام زمان را می‌بیند که لباس سیاه به تن دارد و زیر گلویش پارچه سبزی بسته است. بعد به سر و صورت تمام بچه‌ها دست می‌کشد و می‌گوید: «سلام مرا به تمام رزمندگان برسانید و بگویید شما پیروزید. امام خمینی عزیزتان را دعا کنید. شما پیروزید و این جنگ به نفع شماست.»

مجلس با حالی بود. بچه‌ها زیاد گریه می‌کردند. بعد از تمام شدن جلسه، با چند نفر دیگر، به زیارت دانیال پیغمبر رفتیم و زیارت کردیم. آنگاه نماز مغرب و عشا را خواندیم. بین دو نماز، برادر روحانی می‌گفت: عزیزانم به هوش باشید و تمام کارهایتان برای خدا باشد تا به منتهای سعادت انسانی برسید. بعد از نماز، در اتاق همان چند نفری که بودیم، دعای توسل خواندیم. برادر سیروس دعا می‌خواند. مجلس خوبی داشتیم.

23/12/60. امروز صبح، ساعت 5 به حمام شهر رفتیم. الحمدلله وضع حمام خوب بود. بعد از حمام، به مقر آمدم و نماز صبح خواندم. بعد از مراسم صبحگاه و صرف صبحانه، گردان را جمع کردیم و در مورد برنامه رفتن به خط و دستورهایی که باید در حمله انجام شود، برای برادران توضیح دادم. الان گروهان یکم به خط اعزام شد. سرهنگ قاسمی با راننده‌اش از دزفول آمدند و سری به ما زدند. برای کازرون و خانواده‌ام نامه نوشتم. ساعت 11 بود. برادر روحانی که روز گذشته صحبت کرده بود، آمد. باز برای برادران از خدا گفت، از معجزه‌ها... از عنایات امام زمان و... .

چرا وقتی یک برادر روحانی دارد از خدا صحبت می‌کند، تمام برادران رزمنده گریه می‌کنند؟ چرا در جلساتی که در شهرها برپا می‌شود، اینطور نیست؟ او می‌گوید کودک 12 ساله داد می‌زند چرا مرا به جبهه نمی‌برید. همه گریه می‌کنند. می‌گوید در صدر اسلام، از یک خرما چندین نفر می‌خوردند. همه گریه می‌کنند. من هنوز راز آن را نمی‌فهمم. همه به من اعتراض می‌کنند چرا تا یک نفر صحبت می‌کند، تو گریه می‌کنی؟ چرا دیگران گریه می‌کنند؟ من راز گریه خودم را می‌دانم... نماز مغرب و عشا خواندیم و سپس دعای توسل را.

* شوش دانیال، مدرسه راهنمایی

ساعت 20/10 دقیقه، از شوش به سوی جبهه حرکت کردیم. به من خوشحالی بی‌اندازه‌ای دست داده بود. برادران را می‌دیدیم که همدیگر را در آغوش می‌گرفتند و نغمه‌های سوزناک کربلا یا کربلا را زمزمه می‌کردند. اشک‌های شادی در چشمان دوستانم حلقه زده بود. از شادی داشت گریه‌ام می‌گرفت. سوار ماشین ایفا شدیم. بعد از چند دقیقه‌ای ماشین حرکت کرد. با حرکت ماشین، برادر میثم سیروس (جمشید) شروع به نوحه خواندن کرد. برادران هم با خوشحالی جواب می‌دادند. از شوش خارج شدیم. تا خاکریز، همه‌اش در یاد و اندیشه خاکریزهای بردیه و دهلاویه بودم. بیشتر بچه‌ها بار اول بود که به جبهه می‌آمدند. با اینکه مدتی زیادتر از آنها در جبهه بودم، ولی با دیدن آنها غیر از ایجاد شوق، خجالت می‌کشیدم. از اینکه بچه‌های 12 ساله به جبهه آمده بودند، گریه‌ام می‌گرفت.

ماشین ایفا با سرعت هر چه تمامتر، راه جاده را می‌پیمود؛ مثل اینکه حتماٌ باید تند برود. این حق را من به راننده می‌دادم؛ ولی دیگر برادران ناراحت می‌شدند. مسیر راه پیموده شد. از دهکده گذشتیم. دهکده، روستایی بود که قبلاً بچه‌های کازرون در آن مستقر بودند. بعد ماشین بر روی جاده کنار خاکریز به حرکت ادامه داد. اینجا سریعتر می‌رفت و از شدت سرعت، شن‌های کف جاده را به داخل می‌کشاند و به سر و صورت بچه‌ها می‌زد. ماشین ایستاد و با سرعت همه پیاده شدند.

 در اولین نگاهم به سنگرها، تابلویی را دیدم که نوشته بود منطقه کربلا. منطقه کربلا، نام یکی از جبهه‌ها بود. بعضی دیگر از جبهه‌ها، ثارالله، النصر و طلوع فجر نام داشت. بچه‌ها براساس اصول نظامی، هر کدام به گوشه‌ای از خاکریز تکیه دادند. بعد 10 نفر تا 15 نفر، سوار تویوتا می‌شدند و به خاکریز اصلی می‌رفتند. منطقه سرتاسر شنزار است. وضعیت جبهه خوب به نظر می‌رسید. آتش عراق، روی منطقه کم بود. ما هم جزء آخرین نفراتی بودیم که با فرماندهان گروه و دسته، سوار تویوتا شدیم. حدود 2 کیلومتر جلوتر پیاده شدیم و با چند نفری، در یکی از سنگرها جا گرفتیم و بلافاصله بعد از لحظاتی، عراقی‌ها شروع به ریختن آتش توپ و خمپاره کردند.

یادم آمد از ظهر و عصر و شام‌هایی که در سوسنگرد بودیم و نیروهای دشمن در این سه نوبت آتش می‌کردند. ساعت را پرسیدم. ساعت 12 ظهر بود. الان در سنگر دیده‌بانی هستم؛ ولی برایم زیاد تازه‌گی ندارد؛ چون بیش از 18 ماه است که دید می‌زنیم. با وزش هر نسیم، شن به سر و صورت‌مان پاشیده می‌شود و هر لحظه که بیشتر می‌شود، انسان بیشتر به خود فرو می‌رود و هدف را مقدس‌تر می‌بیند.

نماز ظهر را به جماعت خواندم. بعد از صرف ناهار کمی خوابیدیم. بعد هم تصمیم گرفتیم یک توالت بزنیم. معلوم است در این کارها همیشه استادکار من بوده‌ام؛ حالا هم همین‌طور. یادم می‌آید از سنگرهایی که در دهلاویه حفر می‌کردیم؛ ولی خوشبختانه زمین اینجا شنی بود و زود کنده می‌شد؛ البته دوامی نداشت. سنگرها را می‌بایستی از پایین شروع کرد و کیسه روی هم گذاشت. ساختن توالت تمام شد و غروب، نزدیک.

از غروب سوسنگرد بگویم که همیشه مرا غمگین می‌کرد و اکثر اوقات، مرا به گریه می‌انداخت. بله، اینجا هم همین‌طور بود. غروب در شنزارهای خشک، با غروبی که بر صحراهای صاف و سبز سوسنگرد.... اینجا غمگین‌تر بود، اینجا دل‌ها به تپش می‌آمد و اندیشه‌ها بیشتر در هوای وصل معشوق به تب و تاب می‌آمد. زمین شنزارهای زردرنگ، با تپه‌هایی که بیشتر به چین صورت پیرزنان می‌ماند. رخسار زردرنگ پهنه دشت همچون چهره معلولین بود و نسیم ملایم آن همانند آه سوزناک آن طفل یتیمی که از فراق پدر، اشک‌های ماتم بر گونه‌هایش چون صدفی در ظلمت می‌درخشد. دانه‌های شن، صورت‌ها را نوازش می‌داد و این خوش آمدی بود که از زبان شنزار دشت عباس می‌شنیدیم. به فاصله‌هایی از هم، گیاهانی را می‌دیدم که در تمام عمرم جز در فلیم‌ها ندیده بودم.

خاکریز الفجر ـ سنگر دسته‌جمعی 24/12/60

اولین شب را در خاکریز گذراندیم. تا ساعت 1 بامداد، با حسین سبزواری پاس‌بخش بودم. آن تعدادی که برای اولین‌بار به جبهه آمده بودند، تا اندازه‌ای وحشت می‌کردند. جبهه ساکت بود و سکوتی مرگبار، با تاریکی مطلق، بر فضا حاکم شده بود. وضعیت تپه‌ها، به شکل دو منحنی‌ای بود که مخالف هم قرار داشتند. عده‌ای که در بالا بودند، سنگری را که جلو وجود داشت، مال نفرات عراقی تصور می‌کردند و سرتفنگ را به طرفش نشانه می‌رفتند. بیش از هر شب دیگر که در جبهه بودم، از وضع موجود می‌ترسیدم؛ از اینکه نکند همدیگر را بزنیم. عراق، حرکتی نداشت بعضی اوقات با کالیبر 50 و 75 رگبار کوتاهی می‌زد.

 مدت نگهبانی‌ام تمام شد. بعد از یکی دو ساعت، از خواب بیدار شدم، بچه‌های نگهبان به نقطه‌ای مشکوک شده بودند. بعد از کمی تفحص مشخص شد که سنگر برادران ارتش است. روز به وضع عادی گذشت. ظهر، هنگام نماز، آماده‌باش دادند. بعد از ناهار، به منطقه کربلا آمدیم و بعد با ماشین به شوش آمدیم. از گرد و خاک، قیافه‌ها عوض شده بود. برای شنا به رودخانه رفتیم؛ بعد هم زیارت. علی پیروزی و عبدالله بازایی هم با گردان مخصوص خود از حمیدیه آمده بودند. بعد از صبحانه به دهکده‌ای نزدیکی خلف مسلم رفتیم.

27/12/60

برای سازمان دادن به زمین‌های پشت دهکده رفتیم. اولین باری بود که دوست داشتم مانند یک تک‌تیرانداز در عملیات وارد شوم؛ ولی متأسفانه نشد. مسئولیت یک دسته 50 نفری را به عهده من گذاشتند. وقتی در چهره برادران نگاه می‌کردم، احساس می‌کردم در برابر تک‌تک آنها مسئول هستم. خیلی‌ها بودند از جنگ هنوز چیزی نمی‌دانستند. برای اولین‌بار بود که حتی تفنگ به دست می‌گرفتند. در فرصت‌های مناسب، دسته به دسته که جمع شده بودند، می‌رفتم و صحبت می‌کردم. از آنچه که باید پرهیز شود به آنان گوشزد می‌کردم و از اشتباهات گذشته، آنان را یادآور می‌شدم. در میان آنان حتی سروانی بود که در عملیات شرکت نکرده بود. خجالت می‌کشیدم؛ ولی نمی‌توانستم حقیقت را قربانی مصلحت کنم. از بس داد زده بودم، گلویم درد گرفته بود.

شب، شامی نخورده بودم. فردایش هم صبحانه را ساعت 5/11 ظهر خوردیم. وقتی آمدم به مقر، دیدم عین‌اله مرادی با دو نفر دیگر آمده، بعد از سلام و احوالپرسی، نامه‌ای که برای پدرم نوشته بودم، به او دادم و سراغ سعید را گرفتم. گفت سعید در خلف مسلم است. خیلی دلم می‌خواست سعید را ببینم. عین‌الله مرادی قول داد که عصر، سعید را بیاورد. ظهر وقتی همه به نماز رفتند، با حسین سبزواری و محمدباقر قنبریان، دو توالت زدیم. نیرو زیاد بود و رعایت بهداشت نمی‌شد. مجبور شدم با کمک برادران، این کار خیر را انجام دهم.

 دور دهکده، رودخانه آب بود. بعد از اتمام کار شنا کردیم. بعد هم دومرتبه رفتیم دنبال سازماندهی و صحبت کردن. نزدیکی‌های غروب، سعید با امین و حیدر آذرنژاد و علی ‌هاشمی آمدند. چند عکس گرفتیم و بعد هم با محمدباقر قنبریان و سعید، پیاده، مسافت بین دهکده خودمان و خلف مسلم را پیمودیم و رفتیم پیش عین‌الله که قرار داشتند به شوش بروند. ما هم با او آمدیم و در کنار جاده دهکده پیاده شدیم و سعید هم با آنان به شوش رفت. دعای کمیل بود؛ آهنگران هم آمده بود.

الان تا این ساعت 6 بامداد، درست 24 ساعت است که نیروهای عراق آماده‌باش کامل هستند. فکر می‌کردند ما شب جمعه به آنها حمله می‌کنیم. بیش از صدها تن مهمات بی‌خود مصرف کردند.                

29/12/60  ـ دهکده شهید بهشتی

یک شب قبل از حمله را به سختی هر چه تمامتر گذراندیم. عراقی‌ها حمله کرده بودند. شب تا صبح، از تمامی مهمات لازم استفاده کردند؛ اگر چه هر لحظه ستون پنجم چه کارها که نمی‌کرد. با اینکه فاصله دهکده ما تا دشمن خیلی زیاد بود، ولی خمپاره صد و بیست ستون پنجم بر سر ما پرسه می‌زد. الان چند ساعتی بیشتر به حمله نمانده است. برادران را می‌بینم که همچون یاران حسین، همدیگر را برای ابد و برای آخرین بار می‌بوسند. امید دارم که پیروز شویم و در این امر شکی نیست؛ انشاءالله.

لحظه‌ها به آرامی می‌گذشت و این شب هم مانند شب‌های دیگر قرار بود بدون هیچ رخدادی سپری شود. سکوت، همه جای خاکریز ما را فرا گرفته بود و بعثی‌ها مانند شب‌های دیگر، گاه‌گاهی دو سه رگبار می‌زدند. در خاکریز، ما نیروی لازم را نداشتیم؛ جز تعدادی افراد بسیجی با یکی دو قبضه آرپی‌جی 7. مهمات حتی برای یک ساعت جنگ هم نبود.

من در دهکده درچال، در نزدیکی خلف مسلم، سمت چپ جاده اصلی شهید فلاحی، در یک اتاق گلی که بی‌شباهت به کلبه محرومان نبود، خوابیده بودم. خستگی زیادی در من بود. هنوز چشم‌هایم به خواب نرفته بود که صداهای انفجارهای پی‌در پی، مرا از خواب بیدار کرد. چند بار ذکر خدا گفتم؛ ولی خیلی زود به خواب رفتم و بلافاصله باز بیدار شدم.

دشمن به ریختن آتش سنگینی اقدام کرده بود. در نزدیکی ساعت 5/2 بامداد، نیروهای بعثی، در جبهه کربلا و فجر، دست به حمله زده بودند. این دو جبهه، از دیگر جبهه‌ها به هم نزدیک‌تر بود. در جبهه کربلا، خمپاره‌ها مستقر بودند و از نیروهای پیاده خبری نبود. غیر از دو نفر از آنان، کس دیگر اسلحه نداشت. جبهه فجر هم به برادران سپاه، بسیج و نیروهای گردان 122- لشکر مشهد ـ اختصاص داشت. بدون مقدمه، عراقی‌ها، در زیر آتش خودشان، به طرف خاکریز منطقه فجر و کربلا حرکت کردند و گروهی از آنان، از خاکریز ما گذشتند و در سنگر جا گرفتند.

*معجزه‌ای که خداوند به واسطه آن در رحمت را به روی ما گشود

اصلاً نمی‌توانسته‌اند از بچه‌های ما بکشند. یکی می‌گفت تفنگ روی سینه ما گذاشته بودند؛ ولی جرأت اینکه ماشه را بکشند، نداشتند. همه آنها لباس سیاه پوشیده بودند. برادری می‌گفت ما یک تفنگ داشتیم؛ من خشاب پر می‌کردم و برادر دیگرم به عراقی‌ها می‌زد. فرمانده ارتشی‌ها در گرو بوده؛ می‌خواسته‌اند او را با نارنجک بکشند که یک مرتبه یک سرباز با لگد محکمی می‌زند زیر دست عراقی و بعد همه آنها را به رگبار می‌بندد. نتیجه این شد که بیش از 1000 نفر از آنان کشته و زخمی می‌شوند؛ به وسیله 50 الی 70 نفر نیرو. تلفات ما تنها 6 نفر شهید بود. و این معجزه‌ای بود که خداوند به وسیله آن، در رحمت خود را بر ما وسیع‌تر باز کرد. فردای آن شب، با توجه به اینکه خمپاره دشمن به ما نمی‌رسید، ولی دائم خمپاره صدو بیست، از طرف ستون پنجم به سر ما می‌زدند. سخت‌ترین روز و شب را می‌گذراندم. هیچ وقت این چنین زجری نکشیده بودم و دائم قبل از اینکه به شوش بیایم، به دلم اثر کرده بود. در نزدیکی‌های غروب اعلام کردند که به خط می‌رویم؛ قرار حمله است. همه وسایل را جمع کردند.

2/1/61 ـ عملیات فجر ـ دهکده درچال شهید بهشتی

نزدیکی‌های غروب بود. با شور و نشاط، سوار ماشین شدیم رفتیم به طرف جبهه کربلا. وقتی رسیدیم به جبهه کربلا، در حدود یک ساعت آنجا ماندیم. بعد پیاده به طرف جبهه ثارالله حرکت کردیم. من فرمانده یک دسته 45 نفری بودم. تمامی افراد دسته، به دنبال هم به راه افتادند. چهره‌ها از خوشحالی می‌درخشید. این کاروان عاشقانی بود که بی‌سر و پا، به سوی وعده‌گاه عشق در حرکت بودند؛ سرمست از باده وحدت. مسیر راه با دویدن طی می‌کردم. یقه آنها را می‌گرفتم و می‌گفتم برادر خدا را فراموش نکن. شیشه عطری را که یکی از دوستانم در سوسنگرد هدیه کرده بود، به سر و روی تمام افراد گروه می‌زدم و با حرکت افراد دسته در هوای آزاد شب، با وزش نسیم ملایم بهاری، بوی عطر نشاط از آنها، مشام‌ها را عطرآگین می‌کرد. به آنها توصیه می‌کردم: «برادر! زمین شنزار است؛ اگر با بی‌حالی قدم برداری، زود خسته می‌شوی. محکم باش، سنگین قدم بردار، دندان‌هایت را محکم فشار بده.»

بالاخره هوا تاریک شده بود که به ثارالله رسیدیم. در منتهی‌الیه کانال حفر شده، بر خاکریز شن مستقر شدیم. آتش عراق بر موضع شروع شد. لحظه‌ها به کندی می‌گذشت و آژیر توپ و خمپاره‌ها، گوش‌ها را کر می‌کرد. نبرد سهمگین ادوات زرهی دو طرف شروع شد. گلوله‌های توپ خودی، درست در فاصله سه متری من و چند تن دیگر و از ارتفاع خیلی نزدیک شلیک می‌شد.

دو جعبه نارنجک آوردم. به کمک حسین سبزواری، چاشنی‌ها را سوار کردیم و به هر کدام دو عدد نارنجک دادم. سرتاسر هوای اطرافم بوی دود و باروت فرا گرفته بود. در کانال شروع کردم به نماز مغرب و عشاء. بیشتر افراد نشسته نماز می‌خواندند. بعضی‌ها را ترس گرفته بود. برای روحیه افراد دسته ایستاده نماز خواندم.

 بعد از چند دقیقه‌ای، به طرف یک خاکریز جلوتر حرکت کردیم. مسیر ناآشنا بود. روشنی کمی که بر جاده حدفاصل می‌تابید، راه را مشخص می‌کرد. به نزدیک خاکریز رسیدیم. لحظه حرکت به طرف منطقه عملیات، نامعلوم بود. فرمانده گروهان، عبدالحسین طبیبی بود؛ معاون او هم ستوان یکم اسکندری. معاون دسته یکم که من سرپرست آن بودم، همافر راهداری بود. تا ساعت 12 شب، پشت خاکریز ماندیم. هوا ابری شده بود. زیاد خسته به نظر می‌رسیدم و چندبار هم پشت خاکریز خوابم برد. مأموریت‌ ما ـ گروهان دوم از گردان شهید مدنی تیپ سجاد ـ عملیات ایذایی در پشت تپه 120 بود. برای تمامی افراد، حتی فرماندهان گروهان و دسته، منطقه عملیات ناآشنا بود.

 در تمامی حمله‌ها می‌بایستی فرماندهان دسته و محور، یک شب قبل به شناسایی بروند؛ ولی در این عملیات، براساس یک سلسله برنامه‌هایی که پیش آمده بود، این شناسایی انجام نشد. افراد، بی‌صبرانه انتظار لحظات روبه‌رویی با دشمن را می‌کشیدند. در جبهه رقابیه و دزفول، عملیات شروع شده بود و قرار بر این بود که یکی دو ساعت بعد از شروع عملیات، ما هم وارد عمل بشویم. با چهار نفر از مسئولین شناسایی، به طرف تپه 12 حرکت کردیم. ابتدا، دسته سوم، به فرماندهی محسن خسروی جلو رفت. دسته یکم، من و دیگر برادران بودیم که بلافاصله به راه افتادیم. بعد از چند صد متری، بین دو تل کوچک تپه مانند، بر روی زمین خوابیدیم.

هوا زیاد تاریک بود. سمت راست ما، دسته سوم زمینگیر شده بود. بعد دو نفر از شناسایی و گروه تخریب به راه افتادند تا میدان مین را خنثی کنند. حدود یک ساعت در همان جا ماندیم. آتش زیادی از دو طرف رد و بدل می‌شد. ترکش توپ‌های خودی از بالای سرمان رد می‌شد. مجبور شدیم با سرنیزه، سنگرهای انفرادی بزنیم. خدا را شکر، زمین شنزار بود و سنگر کندن هم آسان بود.

ساعت یک بامداد بود با دو نفر از واحد شناسایی، به طرف تپه صد و بیست حرکت کردیم. فاصله راه را دائم ذکر خدا می‌گفتم. هر وقت منور می‌زدند، فوراً افراد دسته زمینگیر می‌شدند. از پیچ و خم‌های تپه می‌گذشتیم و در تاریکی محض و سکوتی مطلق، قدم‌های سنگین مجاهدان راستین اسلام، شن‌ها را جابه‌جا می‌کرد. بعضی اوقات رگبار مسلسل‌های کالیبر 75 بعثی‌ها بر بالای سرمان آژیرکشان حرکت می‌کرد و لحظاتی هم از میان دیگر برادران رد می‌شد. این عمل، نشانگر آن بود که واقعاً معجزه الهی صورت گرفته است.

هر کس به آن اندازه رشد پیدا کرده بود و لیاقت داشت، یا شهید می‌شد یا زخمی. پیشروی دوستان و برادرانم به سوی منطقه عملیاتی و در ستون بودن آنان و استواری‌شان و صبر و استقامت‌شان، مرا به یاد سربازان صدر اسلام می‌انداخت. اگرچه از آن جان باختگان راه الله در زمان محمد(ص) جز نوشتاری بر تاریخ نخوانده بودم، ولی اعمال آنها همچون یک منظره تماشائی فیلم‌های سینما، در دیدگانم مجسم بود. معلوم بود که واقعاً محمد زمان، خمینی است و مشخص اینکه سربازان خدا همین افرادند.

بله، مسیر راه را بی‌صبرانه و سریع طی کردیم. از دشت بازی که برهوت شنزاری بیش نبود، گذشتیم و لحظاتی بعد رسیدیم به تپه‌ای دراز و کوتاه. به حالت خمیده، پشت تپه مستقر شدیم. موقعیت، خیلی اضطراری بود. الان مابین توپخانه و نیروی زرهی عراق بودیم. نیروی پیاده هم در سمت راست به جلو قرار داشت. تماس مخابراتی، تا این لحظه به خوبی انجام می‌شد. حدود 5 کیلومتر پیاده آمده بودیم. با رعایت سکوت، به حالت خوابیده، مدتی گذراندیم. نمی‌دانستم ساعت چند است. سؤال کردم؛ ساعت 3 بامداد بود. هنوز امیدوار بودم که انشاء‌الله می‌توانیم کاری بکنیم. دسته سوم، به فرماندهی محسن خسروی جلو رفته بود. بعد قرار شده بود که بلافاصله مسئول شناسایی برگردد و ما را راهنمایی کند. مدتی گذشت؛ خبری نشد. تماس گرفتیم؛ گفت الان داریم می‌رویم جلو. توپخانه با ما تماس گرفت، گفت آماده باشید، می‌خواهیم آتش بریزیم. از این موضوع ناراحت شدم؛ چرا که هنوز فاصله زیادی تا تپه داشتیم؛ حدود یک کیلومتر. با بی‌سیم از تخریب‌چی‌ها سؤال کردیم: «در چه موقعیتی هستی، چقدر میدان پاک شده.»

گفت: «یک ربع میدان، سه چهارم مانده.» این هم ناامیدی ما را به عملیات بیشتر کرد. باران شروع شد. قطرات باران بر گونه‌ها نقش بسته بود. از اینکه باران می‌آمد، خدا را سپاس ‌گفتیم. باز از محسن سؤال کردم: «چه شد؛ آتش ریختند یا نه.» گفت: «نه.» صدای آژیر توپ‌ها اینقدر زیاد بود که متوجه نمی‌شدم چه موقع بر تپه آتش ریخته می‌شود. بعد از چند لحظه‌ای، محسن باز از پشت بی‌سیم گفت: «نصرالله! ما راه را گم کرده‌ایم.»

5000 متر مانده به تپه، کانالی وجود داشت. شناسایی، گرای کانال را اشتباه گرفته بود. هر چه بیشتر جستجو می‌کرد، نتیجه کمتر می‌شد. با گردان تماس گرفتم، گفتم شناسایی راه را گم کرده؛ فوراً شناسایی بفرست. قرار بود دسته دوم، با عبدالحسین طبیبی، به کمک ما بیایند. بعد از چند دقیقه، بی‌سیم گفت از فرماندهی، دو نفر شناسایی به طرف شما می‌آیند و لحظاتی بعد دو مرتبه، عبدالحسین طبیبی ـ فرمانده ـ با ما تماس گرفت و گفت ما با دو نفری که آمدند، راه را گم کرده‌ایم و این باز ضربه‌ای مهلک‌تر بود برای انجام نشدن عملیات.

نمی‌دانستم چه کار کنم. دیگر برایم تصمیم‌گیری مشکل شده بود. فکرم به جایی نمی‌رسید؛ در خطرناک‌ترین منطقه دشمن، بین توپخانه و نیروی زرهی و پیاده، درست در بین تپه صد و بیست و 135، مهمترین نقطه استراتژیک دشمن. تا این لحظه هرگز دشمن این تصور را نمی‌کرد که نیروهای اسلام تا این حد آماده باشند. بچه‌ها همه ساکت و آرام، بر روی خاک، به حالت درازکش بودند. هیچ‌کدام، از پیشامدها خبری نداشتند. هوا هنوز تاریک بود. یک مرتبه دیدم یک ستون از نفرات به طرف ما می‌آیند. این ستون، از سمت دشمن بود. اصلاً فکر نمی‌کردم که محسن با نیروهایش برگردد و به خاطر همین، اول ترس برداشتم. فکر کردم این نیروی دشمن است؛ ولی خیلی زود متوجه شدم که محسن که برگشته است. ستوان یکم اسکندری هم با محسن بود. شناسایی هم برگشته بود. داد زدم: «چرا برگشتید؟»

شناسایی گفت: «من راه را گم کرده‌ام.» با این حرف، مثل اینکه دنیا را به سرم خرد کردند. حیف که نمی‌شد کاری کرد؛ والا می‌خواستم همان جا سینه‌اش را به رگبار ببندم. عرق سر و رویم را گرفت. سعی می‌کردم خودم را کنترل کنم؛ آخر مسئولیت خیلی سنگین است. نمی‌دانستم چه بگویم. زبانم در اختیارم نبود.

ساعت را سؤال کردم؛ 5/5 بود. با اینکه هوا داشت روشن می‌شد، ولی باز در اندیشه این بودم که حالا چه بکنیم. بالاخره ستوان اسکندری گفت، اگر بخواهیم با این وضع حمله کنیم همه نابود می‌شویم. شیطان داشت ما را وسوسه می‌کرد. هر لحظه صدها فکر به سرمان می‌زد. هوا در شرف روشن شدن است و یک کیلومتر با دشمن فاصله داریم. راه را هم بلد نیستیم. شیب تپه هم به طرف ماست، میدان هم پاک نشده، آتش تهیه هم ریخته شده و دشمن در انتظار حمله به سر می‌برد. مهمات به آن اندازه نبود که اگر لازم شد، مقاومت کرد. با این تفاسیر، بر آن شدیم که برگردیم. با کلمه برگشت، سراپا خستگی ما را فراگرفت. بچه‌ها به پچ‌پچ افتادند. بعضی‌ها که شور خاصی داشتند و از جنگ هیچ تجربه‌ای نداشتند، اعتراض می‌کردند که چرا باید برگردیم. و آنها که درکشان بیشتر بود، می‌گفتند باید برگردیم... و برگشتیم.

ادامه دارد....

انتهای پیام/خ


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






موضوعات مرتبط: <-CategoryName->
برچسب‌ها: <-TagName->
[ جمعه 21 مهر 1391برچسب:, ] [ 11:8 ] [ محمد جواد ]
.: Weblog Themes By Salehon.ir :.
درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید
حمایت میکنیم
امکانات وب
ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 167
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 172
بازدید ماه : 487
بازدید کل : 19216
تعداد مطالب : 330
تعداد نظرات : 9
تعداد آنلاین : 1