شهدا شرمنده ایم خاطرات مردان بی ادعا
| ||
|
ه گزارش گروه«حماسه و مقاومت» خبرگزاری فارس، در زمانه صلح و آرامش است که انسان ها با کوچک ترین غفلتی رو به خواب می روند و تسلیم دلایل عقل می شوند، این خاطرات کوتاه از انسان های شگفت، با اتفاق های بزرگ که در طی دوران دفاع مقدس ما بسیار هم رخ داده اند، دل را فتح می کنند و ارتقاء روحیه میدهند به نسل جوان و نوجوان، بیدار می کند خواب زدگان را از خواب غفلت، و به نسل های آینده، امید و شجاعت و غرور و میل به وطن پرستی و ستم ستیزی، نسبت به استکبار جهانی داده و عاقبت سرمشق های برای پیروی کردن می شوند.آنچه پیش روی شماست خاطرهای کوتاه از زندگی شهید علیرضا چروی است:
قفس را باز کرد و دو کبوترش را بیرون آورد. گفتم: علیرضا جان! مگه امروز مدرسه نمیری پسرم؟ آنچنان سرگرم کبوترها بود که متوجه نشد چی میگم. دوباره صداش زدم: علیرضا با توام. از جا پرید: بله ببخشید ننهجان، متوجه نشدم. گفتم: مدرسه نرفتی؟ میخوای با کبوترها چه کنی؟ گفت: امروز معلم نداشتیم. کبوترها را برداشت و رفت. دو ساعتی گذشت. دست خالی برگشت. ـ علیرضا کجا بودی؟ پس کو کبوترها؟ من هم با آنها انس گرفته بودم. آخه خیلی وقت بود که تو خونه ما بودن. گفت: گذاشتم برای خودشان بروند تو آسمان، تو جنگل آزاد؟ مثل خودم میخوام آزاد باشند. گفتم: مگه تو الان زندانی هستی؟ گفت: نه. حالا من هم آزاد شدم. رفت داخل اتاق و چند لحظه بعد شناسنامهاش را برداشت و از خانه بیرون رفت. وقتی برگشت، گفتم: یه جوری هستی. کارهای عجیب و غریب میکنی. چه شده علیرضا؟ به من بگو. من مادرت هستم. گفت: راستش میخوام برم جبهه. اگه شما اجازه بدی. گفتم: اگه اجازه ندم چی؟ سرش را پایین انداخت و رفت داخل اتاق. من چی میتونستم بگم. علیرضا هم مثل همه بچههای همسنوسالش رفت جبهه و من تنها شدم و پدرش دست تنهاتر. علیرضا عصرها که از مدرسه میآمد، کمک دست باباش بود تو زمینهای کشاورزی. خانه خلوت و سوت کور شد. وقتی رفت، انگار یه جمعیت صد نفری را با خودش برده باشد. خیلی احساس دلتنگی داشتیم. دو ـ سه ماهی گذشت. گاهی نامه میداد. رادیو همهش داشت از جبهه میگفت. انگار عملیات شده باشد. آهنگ جنگ میزد. هر وقت اینجوری مارش جنگ را میزد و از بلندگوی مسجد پخش میشد، دلم کنده میشد. شب تا صبح خوابم نمیآمد. اون شب بارانی، از نیمه گذشته بود. در حاشیه جنگل، نمنم باران میبارید. فانوس را ته کشیدم و سرم را گذاشتم که بخوابم. ناگهان با صدای بر خورد چیزی به شیشه اتاق از جا پریدم. فانوس را بالا کشیدم. کنار پنجره دلم هری ریخت. دو کبوتر علیرضا پشت شیشه خودشان را میکوبیدن به شیشه. پنجره را باز کردم. آمدند توی اتاق. گفتم شاید یخ کردند. آمدند داخل خانه و رفتند جای همیشگیشان . به پدر علیرضا گفتم: هیچ میدانی از وقتی علیرضا رفته اینا کجا بودن که الان این موقع شب... نکنه از علیرضا... پدر علیرضا گفت: حالا بخواب و فکرای الکی هم نکن. هیچی نیست. نامه علیرضا همین چند روز پیش آمد از جبهه. سرم را گذاشتم که بخوابم. دو کبوتر روی رف نشسته بودند. تو دلم گفتم شاید اونا هم خسته و گرسنهاند. ناگهان باز به دلم زد نکنه از علیرضا خبر آورده باشند. دلشوره عجیبی گرفتم. همینطور فکرهای عجیب و غریب. با صدای اذان بلند شدم. نماز خواندم و خوابیدم. یهمرتبه با صدای یک ماشین توی حیاط از جام پریدم. پنجره باز بود. کبوترها رفته بودند. حیاط در و دروازه و دیوار نداشت. بیشتر حیاط خانهها توی روستا آن موقعها همین بود. ماشین تا لب سکو آمده بود که با مارک سپاه، دو نفر پاسدار از ماشین پیاده شدند. گفتم: بابای علیرضا! بلند شو ببین اینا برا چی اینجان. پدر علیرضا گفت: کیا؟ گفتم: دو تا پاسدار. بلند شد. رفتیم بیرون. گفتم: برادر، از علیرضا خبر آوردین؟ تعارف کردیم آمدند و بالا. چایی ریختم براشون. هی برا ما قصه بافتند که چی شده و چی نشده. یه مرتبه دلم ترکید و شروع به گریه کردم. گفتم: اون دو کبوتر علیرضا دیشب برا همین آمدن اینجا. برادرای پاسدار سرهاشون رو انداختند پائین و بلند شدند رفتند. رفتیم سپاه، علی رضا را پیچیده بودند توی یک پرچم، لکه های خون روی پرچم جمهوری اسلامی نشسته بود، گوشه پرچم را بوسیدم، کلمه الله با رنگ خون علی رضا بهم آمیخته بود. توی دلم گفتم: خدا عاشق علیرضا شد. مردم همه آمده بودند، فامیل ها مجمعه دامادی درست کرده بودند. جنازه علیرضا رو که آوردن توی حیاط، دوباره کبوترا آمدند و تا آخر تشییع جنازه بودند. وقتی هم که تمام شد، همه که رفتن، برگشتیم تو حیاط. دوباره باز کبوترا آمدن یه دوری زدن و رفتن. چند نفری که توی حیاط بودن، گفتم بریم دنبالشان. علیرضا رو توی گلزار شهدای روستای خودمان دفن کرده بودیم! هنوز یه ساعت نگذشته بود، دوباره رفتیم مزار. دیدم دو کبوتر سر مزار علیرضا نشستن. لبخندی زدم و گفتم شما کبوترها قاصد شهادت علی رضا بودید. من بهتون افتخار می کنم. من به علیرضا افتخار می کنم. من به خودم افتخار می کنم. کبوترها هینطور بهم زل زده بودند و من همینطور اشک می ریختم... اشک من اشک عشق بود... نویسنده: غلامعلی نسائی نظرات شما عزیزان: موضوعات مرتبط: برچسبها: |
|
(function(i,s,o,g,r,a,m){i['GoogleAnalyticsObject']=r;i[r]=i[r]||function(){ (i[r].q=i[r].q||[]).push(arguments)},i[r].l=1*new Date();a=s.createElement(o), m=s.getElementsByTagName(o)[0];a.async=1;a.src=g;m.parentNode.insertBefore(a,m) })(window,document,'script','//www.google-analytics.com/analytics.js','ga'); ga('create', 'UA-52170159-2', 'auto'); ga('send', 'pageview'); |