شهدا شرمنده ایم خاطرات مردان بی ادعا
| ||
|
خاطراتی از شهید رجائی
«یک بار با آقای رجایی به کرمانشاه رفته بودیم و از آنجا می خواستیم به سنندج برویم وقتی آماده حرکت شدیم چون می خواستند همه ما را مسلّح کنند از جمله به من هم یک کلت داده بودند. آقای رجایی به شوخی به آنها گفت: "آقا این کلت را از صابری بگیرید. او یک مرغ را هم نمی تواند بکشد. ضد انقلاب بدون اسلحه می آید و اسلحه اش را از دستش می گیرد و با آن ما را می کشد." آنها هم باور کردند و اسلحه را از من گرفتند!» (خاطرات گل آقا، صفحه 116)
موضوعات مرتبط: برچسبها: ادامه مطلب
ده خاطره از شهید حاج حسین خرازی
1) مرحله اول عملیات که تمام می شود، آزاد باش می دهند و یک جعبه کمپوت گیلاس؛ خنک ، عینهو یک تکه یخ . انگار گنج پیدا کرده باشیم توی این گرما. از راه نرسیده، می گوید«می خواین از مهمونتون پذیرایی کنین؟» می گویم « چشمت به این کمپوتا افتاده؟ اینا صاحاب دارن. نداشته باشن هم خودمون بلدیم چی کارشون کنیم .» چند دقیقه می نشیند.تحویلش نمی گیریم،می رود. علی که می آید تو ، عرق از سرو رویش می بارد. یک کمپوت می دهم دستش. می گویم « یه نفر اومده بود ، لاغر مردنی. کمپوت می خواست به ش ندادیم. خیلی پررو بود. » می گوید «همین که الان از این جا رفت بیرون؟ یه دست هم نداشت؟ » می گویم « آره . همین» می گوید « خاک ! حاج حسین بود .» موضوعات مرتبط: برچسبها: ادامه مطلب
1)ایشان انگشتری داشتند که خیلی برایش عزیز بود. می گفت این انگشتر را یکی از دوستانش موقع شهادت از دست خود در آورده و دست ایشان کرده و در همان لحظه شهید شده است. ایشان وقتی به آبادان برای مأموریت می رود، این انگشتر را بالای طاقچه حمام جا می گذرد و دربازگشت به ساری یادش می افتد که انگشتر بالای طاقچة حمام جا مانده است. وقتی آمد خیلی ناراحت بود. گفتم: آقا چرا اینقدر دلگیری؟ گفت: وا.. انگشترِ بهترین عزیزم را در آبادان جا گذاشتم، اگر بیفتد و گم شود واقعاً سنگین تمام می شود.گفت: بیا امشب دوتایی زیارت عاشورا و دعای توسل بخوانیم شاید این انگشتر گم نشود یا از آن بالا نیفتد.جالب اینجا بود که ما زیارت عاشورا را خواندیم و راز و نیازکردیم و خوابیدیم. صبح که بلند شدیم دیدیم انگشتر روی مفاتیج الجنان است. اصلاً باورمان نمی شد همان انگشتری که در آبادان توی حمام جا گذاشته بود روی مفاتیج الجنان بالای سرما باشد .
موضوعات مرتبط: برچسبها: ادامه مطلب
ده خاطره از شهید محمد بروجردیمادرش از درد به خودش مي پيچيد پدرش دويده بود پي قابله. قابله آش پز خانه ارباب هم بود. مباشر ارباب جلويش را گرفته بود. گفته بود: زنم … داره مي ميره از درد! گفته بود به من چه؟ افتاده بودند به جان هم، قابله هم دويده بود سمت خانه. وقتي محمد به دنيا آمد پدرش توي ژاندارمري زنداني بود. پدرش را حسابي زده بودند همان شد وقتي مرد جمع کردند آمدند تهران، خيابان مولوي يک خانه اجاره کردند از اين خانه هايي بود که وسط حياط حوض آب داشت؛ دورتادورش حجره موضوعات مرتبط: برچسبها: ادامه مطلب
همت به روایت همسرش چمشمش که به بچه ها و سنگر ها می افتاد، دیگر حواسش به هیچ چیز نبود. یک روز بیشتر از عروسی مان نگذشته بود.می رفتیم پاوه ،هر جا می رسید پیاده می شد و با بسیجی ها حال و احوال می کرد. وقتی پیاده شد،چند نفر که بیرون بودندجلو دویدند، شروع کردن بدن و لباس حاجی را دست کشیدن و بویدن. باران روی بدن حاجی سر می خورد،باد گیرش را هم از توی ماشین بر نداشته بود.یکی شان انگار همت پدرش باشد،شانه و دست او را بوسید و با دلتنگی گفت:این چند روزی که نبودید سنگر مون را آب گرفت خیلی اذیت شدیم. حاجی با حوصله گوش می داد. دست هایش را از دو طرف قلاب کرده بود پشت آنها انگار می خواست همه شان را در حلقه دو دستش جا دهد..
موضوعات مرتبط: برچسبها: شهید محمد جهان آرا فرمانده سپاه پاسداران انقلاب اسلامی«خرمشهر»
موضوعات مرتبط: برچسبها: ادامه مطلب
شهید حاج محسن وزوایی گوشه ای از وصیت نامه والله قسم وقتى کمى از فشار کارم کم مى شود در خود احساس ضعف و کوچکى مى کنم. آخر میدانید اى امت شهید پرور ایران امروز در شرایطى هستم که لحظه اى غفلت، خیانت به اسلام و قرآن است.
موضوعات مرتبط: برچسبها: شهید یوسف کلاهدوز
در روز اول دیماه 1325 در شهرستان «قوچان» متولد شد پدر و مادر متدین او نامش را «یوسف» گذاشتند.
موضوعات مرتبط: برچسبها: ادامه مطلب
خبرگزاری فارس: خورشید مرا میان جنازهها و سربازانی که عربی بلغور میکردند، تنها گذاشت تا درد دوری را بهتر احساس کنم. به محض غروب خورشید و تجسم آموزشهای شهید چمران در ذهنم، در حالی که با سر و صورت و لباس خونی میان جنازهها خوابیده بودم، نمازم را خواندم. ![]()
موضوعات مرتبط: برچسبها: ادامه مطلب
با ياد شهيد بهشتی...![]() آقای بهشتی دوستان خود را همواره به آينده اميدوار می كردند و به آنان روحيه میبخشيدند. مجلس و محضر ايشان، مجلس منفیبافی و اظهار يأس و دلسردی و دلمردگی نبود، بلكه مجلس تجديد نشاط در كار و تقويت روحيه و اراده و خوشبينی بود.
موضوعات مرتبط: برچسبها: ادامه مطلب |
|
(function(i,s,o,g,r,a,m){i['GoogleAnalyticsObject']=r;i[r]=i[r]||function(){ (i[r].q=i[r].q||[]).push(arguments)},i[r].l=1*new Date();a=s.createElement(o), m=s.getElementsByTagName(o)[0];a.async=1;a.src=g;m.parentNode.insertBefore(a,m) })(window,document,'script','//www.google-analytics.com/analytics.js','ga'); ga('create', 'UA-52170159-2', 'auto'); ga('send', 'pageview'); |